#دردسر_پارت_92

نیم ساعتی بود از مهمونی امده بودم خیالمم از باران راحت بود چون خودم نتونسته بودم برم به عرفان گفتم اونم قبول کرد همینطوری داشتم تی وی نگاه میکردم که برای گوشیم پیام امد بازش کردم عرفان بود

*سلام نگار جان .منو باران باهمیم نگران نباش دیر میایم*

پیام دادم:مشکلی پیش امده؟

منتظر جوابش بودم که دوباره گوشیم صداش در اومد

*نه چیز مهمی نیس*

براش نوشتم اوکی

داشتم تلویزیون نگاه میکردم که نفهمیدم چجوری خوابم برد ...

احساس کردم چیزی به ارومی افتاد رو بدنم لای یکی از چشمامو باز کردم دیدم بارانه

باران:ببخشید بیدارت کردم

-نه مهم نیس بالاخره که باید میرفتم اتاقم .

خوش گذشت؟

باران:اره بد نبود

بعدش یه راست رفت سمت اتاقش .منم بلند شدم رفتم یه لیوان آب خوردم و رفتم تو اتاقم

تا دراز کشیدم رو تخت بدون هیچ فکری خوابم برد




romangram.com | @romangram_com