#دردسر_پارت_85

دوباره به دویدنم ادامه دادم که صدای اشنایی صدام کرد

-باران

با دیدن عرفان اروم شدم

ارامش وجودش تزریق به خونم شد



عرفان:باران؟خوبی؟چرا گریه کردی؟؟

همونطوری با هق هق گفتم:اون اون همینجاست .دیدمش

عرفان:کی ؟کی اینجاست؟

-صدرا ..اون اشغال

عرفان:آروم باش ..بیا بریم...

دستش رو دور شونه هام انداخت و بردتم .



از گریه به خودم میپیچیدم .من حقه یه مهمونی با دوستامو ندارم؟ .

عرفان سکوت کرده بود و قدم میزدیم .

اصلا اون اینجا چیکار میکرد .


romangram.com | @romangram_com