#دردسر_پارت_78
یه مدت یه دختر میومد خونمون .خیلی خودشو به من نزدیک میکرد .بهش اعتماد کردم .
اون شد دوستم .و بلاخره همه چیز رو براش گفتم .اما نمیدونستم مامانم بهم شک کرده و اون دختر رو واسه همین اورده که ببینه دخترش چه مرگشه .
اون همه چیزو به مامانم گفت و خبره یه ساله من فاش شد .همه جا پیچید .
دختر حاج محمد ناپاکه .ناپاکه .ناپاکه .
عرفان پوف بلندی کشید و بازم سکوت کرد .
بابام اونقدر کتکم زد که حتی روی تخت نمیتونستم بخوابم .
نزاشت .
حرف نتونستم بزنم .
بابام گفت میکشمت تو ننگی باید پاک بشی .اما کسی سراغ اون نرفت .کسی درکم نکرد .بخاطر عقاید و باورای قدیمیشون من تباه شدم .بابام واقعا قصد کشتنم رو داشت .
مامانم تنها لطفی که کرد بهم یه کم پول بهم داد و یه شب خیلی سرد فراریم داد .یادمه از سرما نمیتونستم دستام رو تکون بدم .
هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه برم خونه همون پسره .نه اون اشغالی که اینجوریم کرد .اونی که عاشقش بودم . رفتم اونجا .اجازه داد بمونم .
پدرش باهام خیلی خوب بود .اما مادرش .....
سکوت کردم ...
اونم هیچی نمیگفت . حس کردم کافیه.
نمیتونستم ادامه بدم .
romangram.com | @romangram_com