#دردسر_پارت_71
-خوش اومدی
لبخندش رو دوباره حس کردم .اینو از رگه های شاد لابه لای صداش میفهمیدم:
-ممنونم .
-قرار نیست بری و دیگه برنگردی؟
-نه من حالا حالاها مهمونتم .تا ته این داستان هستم
لبخندی زدم
-باشه.پس بیا ادامشو بشنو که زودتر بری .
سکوت کرد و این سکوت مقدمه شروع حرفام بود
-اون خرابه رو تاحالا ندیده بودم .فکر نمیکردم قراره همچین بلایی سرم بیاد .گفتم شاید با بابام قرار دارن اینجا .به خودم دلداری میدادم اما همش غلط بود.من بدترین ادمی که دیده بودم پسر خالم بود .اونم واسه اینکه سر سفره هفت سین ماهی های گوشت خوار و گیاه خوارم و قاطی کرد و همه گیاه خوارام مردن .هیچوقت همچین ادمی تو مغزم جا نمیشد .
ادامشو باید حدس زده باشی . من جیغ زدم .من التماس کردم . من قسمش دادم ولی با التماسای من بیشتر تحریک میشد
لحظه ای چشمام و بستم .نفسی کشیدم و ادامه دادم .
-من گریه کردم . اما اون تمومش نکرد.
اون وقتی بیخیال شد که خودش اروم شد . اونموقع هم تازه فهمید چه گندی زده . کتکم زد . میگفت تقصیر منه .میبینی روانشناس . اینا جماعت روانی ما هستن .گفت اگه به کسی بگم آبروی منو بابامو میبره .
اینجای داستان دیگه نمیتونستم . ساکت شدم .
romangram.com | @romangram_com