#دردسر_پارت_33
قبولش کردم
اما نمیدونم چرا از یکی دیگه خوشم اومد از اون پسر گندمی که همیشه اخم میکرد .
سرکوچه پدرش مغازه داشت .
حس میکردم اون جادوم کرده
وقتی خاستگارم فهمید
جالب بود که هیچی نگفت و خندید و گفت از زندگیم برای همیشه میره
منم خیلی خوشحال بودم .ذهن بچه من هیچوقت هیچ ادمی رو بد نمیدید
تا اون جمعه لعنتی که همه رفته بودن ختم
در زدن ..
رفتم دم در .. چشماش برق میزد . ازم خواست در رو باز کنم
گفتم نه کسی نیست
گفت مامانت گفته من بیام ببرمت امامزاده .
باور کردم اما................
نباید باور میکردم
اون در هیچوقت نباید باز میشد
romangram.com | @romangram_com