#دردسر_پارت_30
حس میکردم تو اون خونه اتفاقای عجیبی منتظرمه .
جلوی آیینه حمام ایستادم .
چشمام از همیشه بی روح تر .
پوستم از همیشه بی رنگ تر
به زور کنج لبم رو بلند کردم که لبخند بشه
اما این لبخند وقتی مرد که خانوادم دورم انداختن .
این لبخند وقتی مرد که گفتن برو .
گفتن تو کثیفی .
من موندمو پوچ .
اونا براشون مهم نبود کجا میرم .چی میخورم .چی میپوشم
فقط ابروی حاج محمد مهم بود .
اونموقع هنوز بچه بودم .
یه دختر بی پناه چی داشت ؟
نه پول نه خانواده .
romangram.com | @romangram_com