#دردسر_پارت_23
پوشه کلاسورم و خودکارم رو برداشتم و رفتم سمت سالن
در زدم و داخل شدم .
بغل فاتحی یه مرد نشته بود .چهارشونه و یه سر و گردن بلند تر اون بود .پس برادرش این بود .
با تعجب در حال انالیز کردنش بودم که صدای صفری بلند شد
-خانوم خاکی خوش اومدید
نشستم پشت میز و گفتم
-ممنون اقای صفری خب جریان چیه؟جلسه اضطراری و بدون هماهنگی گذاشتید ؟
صفری تکیه داد و گفت
-ایشون اقا سهراب هستن
نگاهم کشیده شد به همون پسره قد بلند
اخم ریزی چاشنی صورتش بود و در تضاد اون لبخند کوچیکی گوشه لبش
سری به نشونه خوشبختم تکون دادم و برگشتم سمت صفری
صفری-همکار جدیدمونه برای گسترش کالامون .ایشون صاحب فروشگاه
زنجیره ای الماس تهرانه . دعوت به همکاری کردم با ایشون. اقا سهراب قراردادی میبندند و محصولات مارو عرضه میکنند .
نظری دارید ؟
romangram.com | @romangram_com