#دردسر_پارت_156

قهقهه ای زد و دور شد .

بعده اون صدای رسول و بقیه رو شنیدم که میدویدن سمتم .

بلاخره منو از اون زیر کشیدن بیرون .

نفس نفس میزدم .خیلی حالم بد بود .

کمرم تیر میکشید و نزدیک بود بزنم زیر گریه .

از داخل میسوختم و از بیرون درد میکشیدم

رسول با نگرانی گفت:

-خانوم خاکی خوبید؟

با حرص نگاهش کردم و بازومو از دستش کشیدم بیرونو همونجور که با حرص به سمت در خروجی قدم برمیداشتم با جیغ گفتم

-گـــــوره باباتون اه ...

درو پشت سرم کوبیدم .

توی سالن سهراب رو پشت کاناپه دیدم که ریلکس با لبخند به دیواری که من بهش خیره بودم نگاه میکرد و میخندید .با همون لبخند گفت:

-درکت میکنم چرا میخندیدی .الان حس میکنم چقدر این دیوار منو میخندونه .شبیه رنگ پوستت شده بود .



با حرص غریدم:


romangram.com | @romangram_com