#دردسر_پارت_103

دیدم سهراب در اتاقشو باز کرد و خارج شد

همونجور که لنگ میزدم به سمت اتاقم میرفتم .

دیدم با دیدنم ایستاد و با تعجب نگاهم کرد .

-صبح بخیر خانومه خاکی .خدا بد نده؟سکته کردید؟

با حرص نگاهش کردم و حرفی نزدم و راه افتادم سمت اتاقم که صداش باز بلند شد :

-چقدر حال الانتون منو یاده یه شخصیت تاریخی میندازه ..

برگشتم سمتش و جفت ابروهامو با حالت تعجب انداختم بالا و گفتم

-بله؟

لبخندی زد و گفت :

-خیلی منو یاده خدا بیامرز تیمور لنگ میندازید

با حرص نگاهش کردم . فقط با حرص .اما بعده مدتی نگاه اتیشیم اروم شد و با لبخند نگاهش کردم

دارم برات .

بدونه حرف در اتاقمو باز کردم و داخل شدم .

با لبخندی خبیث خیلی اروم درو بستم.

یه اشی بپزم که ناخوناتم میل کنی عزیـــــزم ...


romangram.com | @romangram_com