#درنده_ولارینال_پارت_9


- تو هیج وقت این عصاره رو نخورده بودی ... درست نمی گم ؟

آدریان گیلاسش را سر کشید . چشمان سرخش برق زد و پاسخ داد :

- نه آیدن .. این عصاره کمیاب تر از اونه که هدرش بدم .. حتی بوی تندش من رو بی حال می کنه ...

اندوهی جانکاه بدن آیدن را لرزاند . از اینکه پس از هفت سال عذاب و رنج و حبس ، هنوز به آدریان اعتماد داشت ، حالش به هم می خورد . دوست داشت از او متنفر باشد . دوست داشت ، می توانست قلبش را از سینه اش بیرون بکشد اما خاطراتش این اجازه را به او نمی داد . خاطراتی که پس از تبدیل ، آنها را به یاد آورده بود .

تصویری که آیدن همیشه از الویس به عنوان پدرخوانده اش ساخته بود ، در واقع متعلق به آدریان می شد . این آدریان بود که تا پنج سالگی با تمام وجود از او مراقبت می کرد . آیدن خوب به یاد آورده بود . آخرین روزی که با چشمانی اشکبار و در قالب پسر بچه پنج ساله ، آدریان را در آغوش کشیده بود و آدریان تلاش می کرد تا او را راضی کند که همراه الویس به ایتالیا برود . آیدن پس از تبدیل به یاد آورده بود که تا پنج سالگی در آغوش این مرد ، بزرگ شده بود . مردی که امروز ، ابایی از حبس هفت ساله اش نداشت .

چشمان خمارش را به ادریان دوخت و با صدایی گرفته و آرام پرسید :

- چرا ؟

آدریان روی صندلی کنار تخت نشست و پاسخ داد :

- تو توی زندان اصلا مفید نبودی آیدن ... به زودی می فهمی که چرا باید از اون سلول می اومدی بیرون . اما برای مقدمه باید بگم ... ما یه مراسم بزرگ سلطنتی در پیش داریم و ولارینال میزبان این مراسمه . بعد از هفت سال بالاخره تونستم اعتماد سایر قلمرو ها رو به ولارینال جلب کنم .

- و من به چه دردت می خورم .

- قضیش مفصله آیدن .. اما خب ..تو ولیعهدی .

- یه ولیعهد بیمار ؟

آدریان ابرویی تاب داد و گفت :

- خودت کم کم متوجه همه چی میشی .. منتهی .. من اومدم اینجا تا ازت عذر بخوام ... اگه راه دیگه ای برای بیرون آوردنت از اون سلول بدون این تبعات دردناک بود . حتما اینکارو می کردم .

-من حتی نمی تونم خودم رو تکون بدم .


romangram.com | @romangram_com