#درنده_ولارینال_پارت_8
بریان به چشمان دختر جوان خیره شد و خیلی ناگهانی سر گرداند . دختر مصرانه ادامه داد :
- بازم نمیای ؟
بریان با لحن سرد و دردمندی گفت :
- نه ... نمیام .
و پیش از آنکه چیزی بشنود به طرف کلبه دوید و وارد آن شد . در ورود به زیر زمین را گشود و از پله های چوبی اش پایین رفت . شمعی روشن کرد و مقابل یک نقاشی قاب شده گرفت . نقاشی زنی زیبا و پریوش . بریان با دست آزادش لبها و چانه های تصور را لمس کرد و گفت :
- انگار همین دیروز بود دیاران ... که جلوی چشمام آخرین نفسهات رو کشیدی .. دیاران ... من نتونستم از دخترت محافظت کنم ... نتونستم دیاران .. همونطور که نتونستم از تو محافظت کنم .. اونم ... درست تو بازوهای من ... تو دستای من ...
گریه امانش نداد تا جمله اش را کامل کند . اشک روی سینه اش چکید . سرش رابه سمت تصویر دیگری گرداند و گفت :
- تولدت مبارک کریشنا .
نور شمع تصویر دیگری را روشن کرد . نقاشی دختری با چشم های آبی درشت و موهای خاکستری بسیار تیره . "
آیدن با شوکی شدید چشم باز کرد . قلبش به شدت درد گرفته بود . دوست نداشت این تصاویر به ذهنش بیایند . نمی خواست دوباره آن نقاشی ها را ببیند . افکارش همچنان هر چیزی که به کریشنا مربوط می شد را به شدت پس می زد اما این تصاویر مربوط افکار آیدن نمی شد و اراده ای در قبالش نداشت .
خواست از جایش برخیزد اما ماهیچه هایش سست تر از ان بود که وزنش را تحمل کند . به زحمت سر گرداند . دیگر در زندان نبود .
اتاق بزرگی که به خوبی ان را می شناخت . اتاقی که روزی متعلق به بریان بود . خواست جام شراب کنار تخت را بردارد اما دستانش به سختی تنها چند سانتی متر جا به جا شد . آن هم سست و بی حال .
وحشت کرده بود . می خواست فریاد بزند اما صدایش گویی بیرون نمی آمد . در واقع بی حال و سست تر از این بود که بتواند فریاد بزند . همه تلاشش برای داد زدن ، تنها در ناله کوتاهی خلاصه شد . کسی اما صدایش را نمی شنید . سرش را به آرامی و دشواری سمت راست گرداند و به آسمان آبی و گرفته خیره شد . اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و بالشش را خیس کرد .
باد شدید گاه پرده ها را به درون اتاق هل می داد و گاه به بیرون می کشید و ابرهای تیره مدام در کادر خاکستری پنجره رژه می رفتند . بغض آیدن نمی شکست اما اشک ... اشک بی توجه به گلوی قفل شده اش ، سیلابوار روی بالش و تخت می چکید .
نفهمید چقدر طول کشید ، یک روز یا یک ساعت و یا یک دقیقه .
در اتاق گشوده و آدریان وارد شد . گیلاس پری از خون نقره فام به دست داشت . آیدن به زحمت سرش را به سمت او گرداند . آدریان بالاسرش ایستاد و گردنش را بلند کرد و جرعه ای از گیلاس را به او نوشاند . بدن آیدن اندکی گرم شد اما هنوز هم انرژی کافی برای حرکت را نداشت . با صدای بیمارگونه ای گفت :
romangram.com | @romangram_com