#درنده_ولارینال_پارت_6

آیدن دستش را جلوی بینی اش گرفت و پرسید :

- این چیه ؟

- یه نوع عصاره کوهی از سنگ توپاز و یاقوت و یه نوع گیاه که اجنه پرورشش می دن ... به خاطر همین یه بطری یه عده رو تا چین فرستادم . این دیگه جواب میده .. مطمئن باش .. من رو یک هفته توی تخت خواب نگه داشت .. مطمئنا می تونه تو رو تضعیف کنه و البته میلت رو کم کنه .

آیدن اگر چه ته دلش با همه وجود می خواست محلول را امتحان کند ، گفت :

- من اینو لازم ندارم .. توی این سلول برای هیچ کس خطر محسوب نمی شم . چرا باید خودم رو تضعیف کنم ؟

آدریان با لحن متقاعد کننده ای گفت :

- شاید روی تو تاثیرش با من فرق داشته باشه . قرار نیست تو هم یک هفته بیهوش باشی . تو بیهوش نمیشی .. مطمئن باش .. این محلول فقط تضعیفت می کنه ... عطشت رو کم می کنه . زود باش امتحان کن .

- تو هیچ وقت نمی ذاری من از اینجا بیام بیرون .

- به امتحانش می ارزه ... دست کم از عذابت کم می کنه .

آیدن بطری را از روی تخت برداشت و با استیصال گفت :

- وقتی در هرصورت آزادی ای در کار نیست ... چه فرقی می کنه .

بطری را کنار دهانش گرفت . برایش واقعا فرقی نمی کرد که چه بلایی به سرش بیاید . سالهای زیادی بود که دیگر هیچ چیز برایش تفاوتی نداشت . زندگی ابدی اش به دردآورترین شکل پیش می رفت . آیدن حاضر بود ، هر کاری بکند تا این ابدیت به پایان برسد و امیدوار بود این محلول این لطف را در حقش بکند . محلول را سر کشید و نیمی از بطری را نوشید . آدریان بطری را از او گرفت . گلوی آیدن به شدت سوخت . تمام جوارحش گویی می خواست از درون آتش بگیرد . سرفه خون آلودی کرد . لخته های سرخ و سیاهی روی زمین ریخت . سر آیدن گیج رفت . دوباره به شدت سرفه کرد . کفشهای سفید آدریان خونی و سرخ شد . کنار آیدن زانو زد و شانه هایش را بالا گرفت :

- چی حس می کنی ؟

آیدن به سختی به او نگریست . چشمانش تار و واضح می شد و اتاق دور سرش می چرخید . با تمام وجود امیدوار بود این آخرین لحظه های عمرش باشد . از ته قلب دعا می کرد بیش از این زنده نماند . دوباره سرفه کرد . آدریان سر آیدن ر روی شانه خود گذاش و دستش را میان موهایش فرو برد . صدی ایدن در گلویش خفه شده بود . نمی توانست چیزی بگوید . به سختی پلکهایش را به هم می زد . سرفه های ممتد و دلخراش تری کرد و خون بیشتری روی زمین پاشید . نگاهش را به ادریان دوخت . دیگر نمی توانست خودش را سر پا نگه دارد . خودش را رها کرد تا روی زمین بیفتد .

* * *

" دیگر باران نمی بارید اما هوا سوز و سرمایی عجیب داشت . باد شدیدی می وزید و درختان را کج می کرد . فقط می شد امیدوار بود که باد کلبه چوبی را با خود نبرد . نگاهش را به دختر چشم خاکستری ای دوخت در این طوفان ، با شمشیر تمرین رزم می کرد . دختر فریاد زد :

romangram.com | @romangram_com