#درنده_ولارینال_پارت_49


آیدن روی زانوهایش برخاست و پاسخ داد :

- نزدیک من نیا .

بریان مشک کوچکی را به سمتش پرت کرد :

- شاید حالت رو بهتر کنه .

آیدن مشک را پس زد :

- نه ... بیا ادامه بدیم .

صدایی از کنار گوشش توجهش را جلب کرد . دختر جوانی با چشمان خاکستری تیره و لبخندی جذاب و موهال لخت شلاقی به انها نزدیک می شد . آیدن این دختر را می شناخت . چند بار در تصاویر ذهنی اش از بریان حضور داشت . حالا اما گوشه صورتش اثر فواره خون نشسته و نیمی از لباسش نیز خیس از خون بود . در حالی که لبه شمشیرش را لباس تمیز می کرد ، گفت :

- خوشحالم که موفق شدیـــ ...

حرفش اما با دیدن آیدن قطع شد . گامهایش سست شد و آرام قدم برداشت . در حالی به آیدن زل زده و اشک در چشمانش جمع شده بود . در نگاهش ناباوری و دلتنگی موج می زد . دختر لبخندی از سر شوق زد . آیدن اما همچنان با تعجب به او نگاه می کرد . بریان خندید و گفت :

- منم خوشحالم که ایندفعه هم زنده موندی ملیسا ...

دختر با اخم گفت :

- من رو اونجوری صدا نکن .

آیدن چشمانش را تنگ کرد . نمی خواست حدسیات ذهنش را بپذیرد . نمی توانست حقیقت داشته باشد . بریان اما به تمام تردید های آیدن خاتمه داد :

- باشه ملیساندرا .

آیدن لبخند زد و با ناباوری پرسید :


romangram.com | @romangram_com