#درنده_ولارینال_پارت_50
- ملیساندرا ؟
ملیساندرا بی قرارانه به سمت آیدن دوید و او را در آغوش کشید . آیدن چشمانش را بست . ملیساندرا بوی خون می داد . گلوی آیدن به شدت می سوخت . آرواره هایش عن قریب بود ، فکش را بشکافد . تمام رگهایش متورم شد و چشمانش داغ شد .ملیساندرا را به گوشه ای انداخت و فریاد زد :
- فاصله بگیر .
بریان بلافاصله بازو های آیدن را گرفت اما حریف او نشد . آیدن بریان را به گوشه ای پرت کرد و مشک کوچک از خون تکشاخ را سر کشید . ملیساندرا بازوی دردناکش را فشرد و گفت :
- چی شده ؟
آیدن هشدار داد :
- نزدیک نیا .
ملیساندرا سر جایش ایستاد . آیدن سر بلند کرد و با شرمندگی به او گفت :
- متاسفم ملیساندرا .. این نباید اولین برخوردمون بعد از اون خداحافظی با شکوه بود .
ملیساندرا به او نزدیک شد و گفت :
- عیبی نداره .
آیدن فریاد زد :
- برو عقب .
ملیساندرا اما همچنان نزدیک تر شد . آیدن خودش را عقب کشید . ملیساندرا در چند قدمی اش بود . بوی خون آیدن را تا ب مرز جنون کشاند . با ولع به سمت او رفت اما ملیساندرا با قبضه شمشیر سریع تر از آنچه انتظار می رفت به شقیقه آیدن کوبید و خنجرش را در قلبش فرو برد و بیرون نکشید . چشمان آیدن گرد شد و از شدت درد و سرگیجه فریاد کشید . ملیساندرا زنجیر آیدن را محکم کرد و پاسخ داد :
- نگران نباش ... نمی کشتت ... الف ساز نیست .
آیدن لبخند دردناکی زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com