#درنده_ولارینال_پارت_48
- اون بیرون پر از نگهبانه .
بریان زنجیر آیدن را پشت سرش کشید و پاسخ داد :
- قبلا از پسشون بر اومدیم .
آیدن همگام با بریان از زندان خارج شد و پرسید :
- از پسشون بر اومدین ؟ تو و کی ؟
بریان لبخند زد :
- تو که فکر نمی کنی ؛ من اینقدر احمقم که تنها بیام اینجا ؟
آیدن اخم کرد و به راه افتاد . آفتاب هنوز طلوع نکرده بود . هوای خنک و مطبوع صبح تمام وجود آیدن را نواخت . صدای شرشر رودخانه و هوهوی باد الهام بخش احساسات زیبایی برای آیدن بود . احساساتی که خشونت زندان آنها را سرکوب می کرد اما عجیب بود . عجیب اینجا بود که آیدن هر چه بیشتر احساس راحتی می کرد ، بیشتر تشنه می شد . تنها چیزی که در این هوای آزاد و خنک به ذهنش می رسید دریدن بود . پاره کردن یگ گلوی گرم با خونی جهنده .
سعی کرد ذهنش را منحرف کند اما نمی توانست چشم از شاهرگ گلوی بریان بردارد . با صدای گرفته ای گفت :
- از من فاصله بگیر بریان ..
بریان چشم گرداند :
- چی ؟
آیدن نفس عمیقی کشید . سوزش کمی در گلویش حس می کرد :
- گفتم با فاصله از من راه برو .
بریان ابرویی بالا انداخت و چند قدم دور شد . آیدن مچ دستش را گاز گرفت . خونش را مکید اما بالافاصله احساس خفگی کرد . سرفه های عمیقش خون را پس ریخت . بریان با عصبانیت فریاد زد :
- چته ؟
romangram.com | @romangram_com