#درنده_ولارینال_پارت_46
- توهمه ... توهمه ... بهش فکر نکن .. بهش فکر نکن ...
ذهنش هم چنان درگیر تصاویر و اسکلت زیر تخت بود که درب زندان چهارطاق باز شد . مرد بلند بالایی در آستانه درب ایستاده بود . با موهای کوتاهی که رنگ تیره عجیبی داشت و چشمانی بسیار روشن و یاسی - نقره ای رنگ . چهره ای سرد و بی روح . گوشهای کشیده و نوک تیز و لبهای باریکی که دندان های مرواریدی اش را می پوشاند . یک الف که آیدن به خوبی او را می شناخت .
آیدن از جا برخاست و با حیرت گفت :
- بریان ؟
بریان چند گام به جلو برداشت :
- خودمم .
آیدن مات و مبهوت مانده بود . واقعا نمی دانست چه بگوید . با سرگردانی و گیجی گفت :
- واقعا موهات رو کوتاه کردی ؟
بریان بلند بلند خندید :
- این سوالیه که بعد از هفت سال وقتی برای نجاتت از زندان میام ازم می پرسی ؟ موهات رو کوتاه کردی؟!!!
آیدن با دست پاچگی جواب داد :
- نه .. یعنی ..اون تصاویر .. اونا ...
بریان کلید سلول را از کمربند نگهبان جدا کرد و به سمت آیدن رفت :
- برای این حرفا وقت زیاده .
آیدن بالاخره حرفی که ته گلویش مانده بود را به زبان آورد :
- ولی من فکر می کردم تو مردی .
romangram.com | @romangram_com