#درنده_ولارینال_پارت_45
آدریان به شانه پرنس آیدن زد و گفت :
- خون خودت رو به جوش نیار . کشتن مگس ها هم خیلی کار سختیه ...
پرنس آیدن دست آدریان را پس زد :
- پس بهتره بیشتر مراقب خودت باشی داداش کوچولو ... کشتن مگس ها برای من خیلی راحته .
صدایی از پشت سرشان به گوش رسید :
- شاید واسه همینه که آیدن از هر دوی شما توی مبارزه بهتره ... شاید بهتره شما هم با مگس ها تمرین کنین .
بریان شق و رق ایستاد و گفت :
- پدر ... فقط یه شوخی برادرانه بود .
شاه دالویش لبخند زد و گفت :
- البته بریان . _ سپس رو به پرنس آیدن ادامه داد _ وسایلت رو بردار .. باید به یه ملاقات مهم بریم .
پرنس آیدن اطاعت کرد و به سمت وسایلی رفت که روی کنده درخت گذاشته بود . شنل کوتاه سبزآبی ای که حاشیه طلایی داشت . کمربند طلایی و نقره ای و غلاف شمشیرش . یک تاج طلایی و نقره ای و دو انگشتر . یکی با نگین درشت سبز رنگ و یک انگشتر سیاه که در انگشت کوچکش می گذاشت .
آیدن ( کرول ) صدای شاه دالویش را شنید که می گفت :
- گوزن خیلی درشتیه آدریان . کارت عالی بود . "
آیدن چشم گشود . شدیدا می لرزید . گویی اینکه شوک به او وارد شده باشد . عرق سردی از روی پیشانیش روی زمین چکید . سعی کرد جلوی دندان قروچه اش را بگیرد . چشمانش را به شدت به هم فشرد و گشود و نگاهش روی جمجمه اسکلت ثابت ماند .
با حالتی هیستریک در تابوت را بست . خاک هارا دوباره روی ان ریخت و سنگ ها را چید . هنوز اما اضطراب داشت . نگاهی به تختش انداخت . تخت را هم کنار دیوار و روی قبر گذاشت و روی آن نشست . انگشتانش هنوز از شدت فشاری که دیدن این تصاویر ذهنی برایش به بار آورده بود ، می لرزید . با خودش زمزمه کرد :
romangram.com | @romangram_com