#درنده_ولارینال_پارت_42

آیدن به مرد زندانی خیره شد . باریکه کوچک خون از شقیقه اش جاری بود و روی سینه اش می چکید . تمام رگهای بدن آیدن داغ کرد . آب دهانی قورت داد و چشم گرداند . نگهبان رو به مرد گفت :

- همینجا بایست .. به هیچ سلولی نزدیک نشو تا برگردم .

مرد با سر تایید کرد . نگهبان هشدار داد :

- تاکید می کنم به هیچ سلولی نزدیک نشو .

نگهبان از درب زندان خارج و شد و ان را قفل کرد . آیدن به سمت میله های فولادی رفت و گفت :

- از کجا میای ؟

جوابی نشنید :

- اسمت چیه ؟

مرد پاسخ نداد . آیدن در حالی که همه حواسش به صدای تپش قلب زندانی بود سوال دیگری پرسید :

- حبس ابد داری ؟

مرد نفس کوتاهی کشید اما باز هم سکوت کرد . آیدن اندکی عصبی شد .

- به چه جرمی اینجا اومدی؟

مرد با صدای کلفت و نخراشیده اش پاسخ داد :

- آدمایی که سوال می پرسیدن رو می کشتم .

آیدن کنار میله های کلفت و فولادی نشست و دستش را از ان بیرون برد . با غلی که به پای زندانی بود چندان فاصله نداشت . شامه و سوزش گلویش دیوانه اش کرده بود . دست دراز کرد و پیش از انکه زندانی واکنشی نشان دهد غل را به سمت سلولش کشاند . مرد روی زمین نقش شد . آیدن فرصت نداد و زنجیر ها را کشید . مرد حالا به میله ها چسبیده بود تقلا می کرد تا آزاد شود اما آیدن با تمام قدرت او را نگه داشته بود . مچ دست مرد را داخل سلول کشید و با ولع شاهرگش را درید . مقداری خون درون چشمش جهید . بی اهمیت به هر چیزی رگ های سست زندانی را مکید . مرد فریادی زد و در کمتر از چند ثانیه خاموش شد . آیدم مچ دست دیگر مرد را هم درید اما خون جاری نشد . تا آخرین قطره از او نوشیده بود . دست مرد را پس زد . لبهایش را پاک کرد و روی زمین سخت دراز کشید . خون تازه مرد نیروی وصف ناشدنی ای را در آیدن دمیده بود . نیرویی که مدتها می شد که حس نکرده بود . می توانست درندگی آرواره ها ، بی هماوردی دستان و قدرت و سرعت بی نظیر همه اعضایش را حس کند . از شادی فریاد سر داد و از جا برخاست . پاهایش از همیشه فرزتر و سریع تر بود . نیم خیز شد و با تمام قدرت شانه هایش را به میله های فولادی کوبید . صدای شکسته شدن استخوانش حالا بهترین چیزی بود که می توانست بشنود . حواسش قوی و تیز کار می کردند . از آواز چوپانی که از کنار رودخانه می گذشت تا بوی خون دخترکانی که برای سنگ های قیمتی در ساحل رود قدم می زدند . چشمانش را بست و بیشتر تمرکز کرد . صدای قوشی که احتمالا بالای قلعه پرواز می کرد و عطر ملایم زمین باران خورده و چوب معطر درخت سرخدانه که توسط پریزاد ها کاشته شده بود .

درب زندان گشوده شد . نگهبان غرولند کنان گفت :

romangram.com | @romangram_com