#درنده_ولارینال_پارت_43
- باید به یه قلعه دیگه برای حبس ...
اما صدای نگهبان در گلو خفه شد . آیدن تکه ای زنجیر شکسته را به سمت گلوی نگهبان نشانه گرفت . نگهبان روی زمین افتاد . جوی کوچکی از خون روی زمین جاری شد . آیدن به سمت سنگ شکسته کنار دیوار رفت . پیراهنش را به گوشه ای انداخت و با قدرت شگفت انگیزی ان را از جا کند . خاک ها را چند وجب کنار زد . ناخن های سنگیش به چوب محکمی بر خورد کرد . چوبی شبیه به یک تابوت . کنجکاوانه سنگ فرش های دیگر را بی هیچ آسیبی از جا بیرون کشید . اینجا شبیه قبر یک نفر بود . خاک ها را کنار زد و به تابوت کهنه و سلطنتی پیش رویش نگاه کرد . اضطراب بی جهت وجودش را در بر گرفت .
درب تابوت را گشود و چند قدم به عقب برداشت . اسکلت بی نهایت پوسیده ای درون تابوت بود با چند انگشتر در انگشت و نیم تاج شکسته ای کنار جمجمه اش . لباس ابریشمی و بی نهایت کهنه و مندرسی که به شدت تکه و پاره شده و عملا چند تار و پود سست از آن باقی مانده بود جرات کرد و کنار تابوت زانو زد و به نگین سبز انگشتر خیره شد . هیچ فکری درباره هویت این اسکلت به ذهنش نمی رسید . سرش به شدت سیاهی می رفت . به انگشتر سیاه رنگی که در انگشت کوچک اسکلت بود نگاه کرد . سرش بیشتر گیج رفت . چشم هایش را مالید اما تاثیری نداشت . تصاویر نا آشنایی مدام به ذهنش هجوم می آورد . به دیوار تکیه داد و سعی کرد با این سرگیجه مبارزه کند اما موفق نمی شد . مشتش را به هم گره کرد و به اسکلت نیم تاج طلایی و نقره ای شکسته اش زل زد . تصاویر مدام به ذهنش هجوم می آوردند. تصاویری که نمی توانست متعلق به ذهن آیدن باشد .
" تصاویری گنگ از خاطرات چند قرن گذشته بریان و مرد جوان خوش نسبتا خوش سیمایی که آیدن ( کرول ) اورا به عنوان پرنس آیدن می شناخت . برادر بزرگتر آدریان که آیدن ( کرول ) از نسل او بود .
پرنس آیدن شمشیرش را دو دور در هوا چرخاند و رو به بریان جوان گفت :
- پدر انتظار داره من و تو ذهن همدیگرو بخونیم .
بریان در حالی که کتابش را می بست پاسخ داد :
- این انتظار بی جاییه ... درسته اون پادشاهه اما قوانین طبیعت طبق دستور اون تغییر نمی کنن ... تو یه نیمه الفی ... برادرخوندگی روح فقط بین الف ها اتفاق می افته .
پرنس آیدن لبخند جذابی زد و پاسخ داد :
- داری به من اینو میگی ؟ من می دونم اما پدر فکر می کنه ... این قانون کلی نیست .
- خب جواب نمی ده .
آیدن شمشیرش را درست کنار پای بریان در زمین فرو برد و گفت :
- یه جوری حرف می زنی انگار من دوست دارم تو توی ذهن من بچرخی .
بریان از جا برخاست :
- ذهن تو جای خوبی برای گشت و گذار نیست . پر از حماقت های انسان مآبانه .
romangram.com | @romangram_com