#درنده_ولارینال_پارت_41


آدریان لب ورچید و با چهره ای هشدار دهنده پاسخ داد :

- چیزی نیست که دربارش هشدار نداده باشم ... بهت گفته بودم ...

آیدن با تنفر جمله ای که از ادریان به یاد داشت را زمزمه کرد :

- " تو هیچ وقت من رو در حالی ندیدی که به تخت تکیه داده باشم "

- دقیقا آیدن .. تو هیچ وقت من رو ندیدی که پادشاه باشم ...

آیدن در حالی که ارواره هایش را به هم می سایید گفت :

- تو هم نمی تونی تصور کنی وقتی که من یه هیولای بی رحم باشم ، چه شکلی ام .

آدریان از آیدن چشم گرداند و دستور داد :

- آیدن رو هم به سلول فولادیش برگردونین ... شیلا هم به زندان برج ساعت میره .

آیدن هیچ مقاومتی در برابر غل و زنجیر ها نشان نداد . تنها ایستاد و به مسیر گامهای متکبرانه و جای پوتین های چرم سنگی آدریان خیره شد . از خودش به خاطر هر لحظه ای که برای او به هدر داده بود ، بیزار بود .

تقریبا دو هفته طول کشید تا بتواند یک بار دیگر بدون درد روی پاهایش بایستد . عطشش هم باالطبع بازگشته بود . با گامهایی آرام و خسته به سمت دیوار رفت و خط دیگری روی آن کشید . به روز هایی که پشت سر گذاشته بود و حتی به یاد نمی آورد ، خیره شد . صدای هوهوی باد در گوشش می پیچید . در طول این دو هفته علی رغم بهبود حالش و تمرکز وتلاش بی وقفه ، دیگر از الهامات و تصاویر ذهنی اش خبری نبود . دیگر می توانست به جرات نام این الهامات را اوهام بگذارد . توهم هفت ساله ای که او را تنها امیدوار نگه می داشت . با عصبانیت و تمام قدرتش به زمین پا کوبید . سنگفرش ترک برداشت . گویی زیرش خالی باشد . آیدن با کنجکاوی خم شد تا سنگ را بررسی کند اما صدای باز شدن درب ورودی زندان توجهش را جلب کرد . بلافاصله پیراهنش را در آورد و روی شکستگی سنگ گذاشت .

نگهبان با ترس و لرز به او نزدیک شد به همراه مردی غریبه که موهای بلندش به کمرش می رسید . مرد در غل و زنجیر بود . آیدن اخم کرد . زخم های تازه مرد بوی خون تند و دلچسبی می داد . آیدن بینی اش را گرفت اما فایده ای نداشت . گلویش به شدت سوخت . نگهبان پارچ سربسته و چوبی کوچکی را به سلول آیدن انداخت . درپوش پارچ باز شد . مایع نقره فام از آن بیرون ریخت . آیدن به سمت پارچ رفت و ظرف چند ثانیه همه آن را سر کشید . سوزش گلویش اندکی آرام شد اما این مقدار خون کافی نبود . نگاه وحشیانه اش را به نگهبان انداخت و فریاد زد :

- بیشتر می خوام .

نگهبان نگاهش را به سلول ها انداخت و زیر لب گفت :

- لعنتی .. کلیدش رو نیاوردم .


romangram.com | @romangram_com