#درنده_ولارینال_پارت_36

- تو با من صادق نیستی آیدن .

- آه شیلا .. برای صدمین با دارم میگم ... بیماری من ربطی به ...

شیلا میان کلام آیدن پرید :

- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم . من در تمام این یک ماه و چند روز دنبال دلیل بودم ...

آیدن دست بی جان زردش را روی صورت شیلا گذاشت و با انگشت شصت گونه هایش را نواخت . شیلا لبخند نگرانی زد . آیدن گفت :

- دارم بهت میگم چیزی نیست .. خواهش می کنم خودت رو توی خطر ننداز .

شیلا دراز کشید . به سقف خیره شد و در سکوت و افکارش غرق شد . انگشتانش را میان انبوه موهای شیلا فرو برد و زیر لب گفت :

- کاش می تونستم ازت محافظت کنم .

شیلا مهربانانه پاسخ داد :

- این تویی که به حفاظت احتیاج داری ... فقط کافیه بهم اعتماد کنی .

آیدن اخم کرد و با تحکم گفت :

- برای آخرین بار بهت میگم شیلا ... به خاطر من روی زندگیت ریسک نکن .

- به عنوان همسرت ...

آیدن دستش را به آرامی روی دهان شیلا گذاشت :

- هیششش ... من اونقدرها هم ارزش ندارم ... کاش اینو می فهمیدی .

شیلا باز هم سکوت کرد . شاید تمام طول شب و روز بعد را . حتی وقتی به آیدن در غذا خوردن کمک می کرد ، هم به شدت عزم این را داشت تا چشم در چشم به هم نگاه نکنند . شام شب بعد را هم در سکوت مطلق خوردند . آیدن به وضوح احساس بهتری داشت . پاهایش اندکی قوی تر شده بود اما تیزی شامه و حلق سوزانش او را نگران می ساخت . شیلا دو شب گذشته ، مانع ملاقات آدریان با آیدن شده بود و ظاهرا امشب هم همین قصد را داشت . آیدن هم از طرفی از قوی تر شدنش خارج از سلول فولادی می ترسید و هراسش وقتی بیشتر شد که صدای تپش قلب شیلا و بوی تند خونش ، او را آشفته کرده بود .

romangram.com | @romangram_com