#درنده_ولارینال_پارت_34

شیلا خندید و گفت :

- حتما پدر .

قلب آیدن اما سست شد . لحن مطمئن شیلا او را به شدت می آزرد . شیلا با چنان حرارتی درباره بچه های قد و نیم قدشان صحبت می کرد که آیدن اگر هم می خواست نمی توانست حقیقت را درباره خودش به او بگوید . تمام امید کاستار هم ظاهرا این بود که ولارینال و سالاریال وارث مشترکی داشته باشند . این امید عاقلانه بود اما نه برای آیدن که عملا مرده بود .

کاروان کاستار که از دروازه قصر دور شد ، شیلا صندلی چرخدار آیدن را به سمت گوشه ای خلوت کج کرد . آیدن با لحن بی رمقش پرسید :

- کجا می ریم ؟

شیلا گفت :

- باید درباره یه موضوع مهم باهات حرف بزنم .

درون آیدن در هم رفت . اضطراب عجیبی وجودش را فرا گرفت . شیلا رو به روی آیدن زانو زد و گفت :

- آیدن ... من به یه چیزی مشکوکم .

آیدن سعی کرد به خودش مسلط باشد :

- به چی مشکوکی شیلا ؟

دیگر صدایش بیرون نمی امد ، صرفا با لب هایش واژه را ادا کرد و آیدن لبخوانی کرد

- پادشاه .

- یعنی چی ؟

- آیدن من فکر می کنم ، بیماری تو ...

صدایی از پشت سرشان به گوش رسید :

romangram.com | @romangram_com