#درنده_ولارینال_پارت_33
- آیدن ... نمی ذارم عذاب بکشی ...
سپس کنار آیدن دراز کشید و به نوازش موهای شقیقه او پرداخت . آیدن ضعیف تر از آن بود که هیچ واکنشی نشان دهد . تنها به چشمان الماسی و درخشنده شیلا زل زد . یک قطره اشک از روی چشم چپ آیدن چکید . با مشقت دستش را در دست شیلا گذاشت و تسلیم سنگینی پلک هایش شد .
* * *
حدود یک هفته از نوشیدن دوباره آن عصاره نفرت انگیز می گذشت . آیدن به نسبت بهتر شده بود . حالا می توانست دستهایش را با اراده خودش تکان دهد اما همچنان پاهایش قادر به تحمل وزنش نبودند . شیلا اما در تمام این مدت به تنهایی به مراقبت از آیدن می پرداخت . آیدن اطمینان داشت اگر آدریان هر روز با چند قطره عصاره توپاز و یاقوت به سراغش نمی آمد ، در طول این یک هفته حالش بهبود می یافت . اما آدریان بی انکه حتی یک بار هم صرف نظر کند ، هر روز بیماری آیدن را تمدید می کرد .
آیدن از این سستی بیزار بود . برای اولین بار در طول این چند سال آرزو می کرد ، همان هیولا با نیرو و انگیزشی غیر قابل کنترل باشد . کاش می توانست یک بار دیگر خودش را آنقدر محکم به فولاد بکوبد که استخوان هایش خرد شود .
حالا هم که برای بدرقه کاستار و خانواده شیلا ایستاده بودند ، آیدن حتی نمی توانست گردنش را برای مدت طولانی بالا نگهدارد .
کاستار به آیدن نزدیک شد و شانه اش را فشرد :
- تو بیمار تر از اونی هستی که بگم مراقب دخترم باش ... اون ظاهرا مشکلی با بیماریت نداره ... اما ... خواهش می کنم قلبش رو نشکن .. تحمل این یکی براش خیلی سخته .
آیدن با صدای ریزی پاسخ داد :
- من چه جور هیولایی می تونم باشم اگه دختری به مهربونی شیلا رو اذیت کنم ؟
کاستار لبخند معناداری زد و گفت :
- هیچ کس هیولا به دنیا نمیاد .
- به امید دیدار قربان .
کاستار شیلا را بوسید و با صدای بلندی گفت :
- به امید دیدار ... دفعه بد که همدیگرو می بینیم انتظار دارم پرنس یا پرنسس کوچولوم رو بغل کنم ... نا امیدم نکنین .
romangram.com | @romangram_com