#درنده_ولارینال_پارت_31
- فکر کنم پادشاهه . گفته بود که به دیدنت میاد .
شیلا در را گشود . آدریان به همراهانش و شیلا اشاره کرد که بیرون در منتظر بمانند . خودش با گامهای کشیده و محکمش وارد اتاق شد . آیدن چشمانش را تنگ کرد . حتی از شیوه راه رفتن آدریان هم تکبر می بارید . وقتی پاشنه های پوتین چرم سنگینش با شدت به زمین برخورد می کرد و اخم همیشگی صورتش اندکی بیشتر می شد ، غرورش بیش از پیش به چشم می آمد .
آدریان کنار آیدن ایستاد و گفت :
- خوشحالم که بهتری آیدن .
آیدن به اجبار لبخند زد . آدریان ادامه داد :
- باورم نمیشه که حالا یه مرد متاهلی ...
آیدن باز هم سرد و بی روح پاسخ داد :
- اتفاق چندان عجیبی نیست . تو هم یه ملکه داری .
- رزالین ... گاهی فکر می کنم چرا اون اما ... گزینه بهتری به ذهنم نمیرسه .
آیدن لبخند تمسخر آمیزی زد :
- یه زن ساکت و بی سرو صدا که تمام این سالها عزادار خونوادش بوده ... همسر مناسبیه برای تو .
- شاید حق با تو باشه .
- اون یه روزی یه جنگجو بوده ... و تو بهش متعهدی که زندگی خوبی براش رقم بزنی .
- فکر می کنی تلاشم رو نکردم آیدن ؟ من چندین سال متوالی خواستم اون رزالین قهرمان و مبارز رو بیدار کنم اما ... زندگی خوب حالا در نظر اون .. اینه که مدام به عزای خونوادش بشینه . کاری از من بر نمیاد .
- بپذیر که همه تلاشت رو به کار نبستی ... چون اینجوری برات راحت تر بود .. کاری که در قبال من انجام دادی ... راحت ترین راه رو برای کنترل من انتخاب کردی ... بدون هیچ زحمتی .
romangram.com | @romangram_com