#درنده_ولارینال_پارت_30
شیلا با سر تایید کرد و گفت :
- قبول می کنم .
قلب آیدن به تپش شدید افتاد و تحمل این عطش از اندازه توان او خارج بود . می دانست اگر نیروی کافی داشت تا الان شیلا و نیمی از جمعیت را به کشتن می داد اما ضعیف تر از آن بود که تکان بخورد . همه نیرویش صرف تحمل این عطش شده بود . با صدایی گرفته گفت :
- تعهد می کنم که اشک هایت را مانند اشک های خود ببینم و به تو لبخند را هدیه بدهم . تعهد می کنم تا آخرین لحظه عمرم تنها به تو وفادار و با تو صادق باشم . تعهد می کنم ... دنیای زیباتری را برایت بسازم .
شیلا یک قدم جلو آمد . آیدن هم یک قدم به جلو برداشت . فاصله اشان حالا کمتر شده بود . بوی خون به شدت گلوی آیدن را خراشید و سرفه های متمادی و بی اراده اش لخته های خون گلوی را روی لباس شیلا ریخت . خون روی لباس شیلا لغزید و روی آن نشست . شیلا کنار آیدن زانو زد . آرواره های آیدن برجسته شده بود اما توان کافی بای دریدن را نداشت . با تمام تلاشش رو به شیلا گفت :
- عقب تر بایست .
سپس دوباره سرفه کرد . حالا کاستار و آدریان به سمت آنها امده بودند. آدریان فریاد زد :
- آیدن رو به استراحتگاهش ببرین .
آیدن چشمانش را بست . بوی تند عرق و خون بدن مردم تمام دهنش را درگیر کرده بود . تمام ذهنش روی دریدن متمرکز شده بود اما توان هیچ اقدامی را نداشت . صدای گریه های آرام شیلا را شنید اما باز هم ذهنش تصویر دریده شدن گلوی او را برایش تداعی می کرد .
سرفه کوتاهی کرد و چشم گشود . شیلا روی صندلی کوچک کنار تخت آیدن نشسته بود و با نگرانی به او نگاه می کرد . آیدن که حس می کرد عطشش فرو نشسته است با صدای بی حالی گفت :
- متاسفم شیلا . واقعا متاسفم .
شیلا دست آیدن را میان دستانش گرفت و پاسخ داد :
- اشکالی نداره ... بهتری ؟
آیدن نیم خیز شد و روی تخت نشست و صادقانه گفت :
- خیلی بهتر .
کسی دق الباب کرد . شیلا از جا برخاست و گفت :
romangram.com | @romangram_com