#درنده_ولارینال_پارت_29


- تو درگیر کس دیگه ای هستی نه ؟

آیدن سر گرداند و نگاهش را از او دزدید . شیلا نفس عمیقی کشید و بی آنکه چیزی بگوید از او فاصله گرفت . آیدن اما سرش را پایین گرفت . چهره اش را دراب زلال چشمه می دید . بیشتر از کریشنا ، دلش برای خودش و انسانیتش تنگ شده بود . این چشمها متعلق به او نبود ... این تصویر آزار دهنده که در آینه آب می دید متعلق به همان " دیگری " بود ...

* * *

نگهبان قد بلندی ، کمکش کرد روی پاهایش بایستد . سرش به شدت گیج می رفت اما نمی خواست کم بیاورد . حالا اندکی قوی تر شده بود . ایستاد و برای جمعیت بی شماری از مردم عادی دست تکان داد . مردم با هیجان زاید الوصفی برایش هورا می کشیدند و دست می زدند . آیدن کف دستش را بالاتر برد . فریاد های مردم بلند تر شد و یک صدا نام او را صدا می زدند . سپس با گامهایی محتاطانه به سمت جایگاه تزیین شده با رزهای آبی رفت . رزهای آبی قلب آیدن در هم فشرد . ضعیف تر از آن بود که تند قدم بردارد . با عصای کمکی کوچکی تعادلش را حفظ می کرد . گردنبند الماسی را از روی میز برداشت و به آن خیره شد . بازتاب رنگ آبی رزها درون الماسهای آن آیدن را می آزرد . مردم یک بار دیگر هورا کشیدند . آیدن به مسیر سنگفرش شده نگاه کرد که شیلا دست در بازوی پدرش از انتهای آن به سمت جایگاه آرام قدم بر می داشت . پیراهن سفیدش برقی خیره کننده داشت . پیراهنش زلال تر از آن بود که سفید نامیده شود .

پاهای آیدن لحظه به لحظه سست تر و سنگین تر می شد . بعد از مدت ها بوی خون و صدای تپش قلب ها گلویش را می سوزاند . این نشانه خوبی بود ... این یعنی حالش رو به بهبودی بود اما این عطش که هر لحظه بیش از پیش تشدید می شد . گلویش حالا آنقدر او را می آزرد که حس می کرد کسی درون حلقش تیغ می کشد . سرفه بیمار گونه ای کرد و سعی کرد کنترلش را حفظ کند . می دانست که در صورت از دست دادن کنترلش هم ، آنقدر قوت ندارد که به کسی آسیب برساند اما این بوی خون دیوانه اش می کرد . چشمانش را بست و تمرکز کرد . شیلا تقریبا به جایگاه پیمان رسیده بود . کاستار رو به روی آیدن ایستاد . آیدن می توانست نبض گردن کاستار را ببیند که می زند . جریان خونش را با تمام وجود تصور می کرد . گلویش دیگر امان نداد . یک بار دیگر سرفه کرد و عصایش را محکم تر گرفت . نمی خواست در برابر این جمعیت روی زمین نقش شود .

کاستار دست شیلا را به دست آزاد آیدن سپرد و گفت :

- مراقبش باش شاهزاده .

آیدن آب دهانی قورت داد :

- اون ملکه دوست داشتنی ای میشه ، پدر .

کاستار لبخندی زد و از جایگاه پایین رفت . آیدن گردنبند را به شیلا داد و گفت :

- نمی تونم بدون عصا بایستم .

شیلا نگاه مهربانانه ای به آیدن انداخت و پاسخ داد :

- اشکالی نداره .

و خودش گردنبندش را به گردن انداخت . آیدن دوباره دست شیلا را گرفت . سعی کرد جملات مراسم را به یاد بیاورد اما بوی تند خون و رگ های خروشان شیلا حالش را به شدت به هم ریخته بود و تمام آرواره هایش می خواست گلوی او را از هم بدرد اما نیروی کافی نداشت . گلویش حالا گویی واقعا خراشیده می شد . به سختی سرف کرد و با صدای نزاری گفت :

- پرنسس شیلا ... فرزند شاه .. کاستار ... از سالاریال ... قبول می کنید که از حالا تا پایان عمر همسر من باشید ؟


romangram.com | @romangram_com