#درنده_ولارینال_پارت_28

آیدن به خودش آمد :

- شیلا .. تو .. تو می دونی من بیمارم .. و داری می بینی که با چه مرارتی زندگی می کنم ... اینکه تمام عمرت کنار یه مرد بیمار و از کار افتاده باشی ... منطورم اینه که چطور...یعنی ..

شیلا لبخند ملایمی زد :

- فهمیدم می خواین چی بگین ... من شما رو نمیشناسم ... اما کدوم دختریه که حاضر نباشه با قهرمانی مثل شما ازدواج کنه ... بچه هایی به دنیا بیاره که مثل پدرشون شجاع و قدرتمند باشن .. مهم نیست که الان چه بلایی سرت اومده .. تو همیشه یه قهرمانی ...

نفس های آیدن در سینه اش حبس شد . شیلا دقیقا به موضوعی اشاره کرده بود که آیدن از شنیدن آن هراس داشت . شیلا از فرزندان مشترکشان صحبت می کرد . موهبتی که آیدن قادر نبود برای او مهیا کند . آیدن دیگر انسان نبود ...

سری تکان داد و با لبخندی مصنوعی پرسید :

- شنیدم بیست تا خدمه برای اماده کردن لباست گرفتی ... بالاخره پارچه مورد نظرت رو پیدا کردی ؟

شیلا لبخند زد با هیجان کودکانه ای پاسخ داد :

- نباید بهت بگم اما می خوام تو هم توی این هیجان سهیم باشی ... یه لباس تماما از موی تکشاخ و ابریشم دست ساز پن ها .

تمام وجود آیدن ناگهان لرزید . از این همه اشتیاق شیلا می ترسید . سعی کرد حالت چهره اش را حفظ کند و گفت :

- باید بی نظیر باشه اما مسلما این تو هستی که لباس رو زیبا می کنی ...

شیلا سرخ شد و با لبخند شیرین و دوست داشتنی ای به آیدن نگریست . آیدن تحمل این همه فشار عصبی را نداشت . شیلا اصلا نمی دانست با چه هیولایی پیمان عشق می بندد . حتی نمی دانست قلب آیدن دیگر مانند یک انسان عادی ، نمی تواند با نگاهی عاشقانه یا ظرافت و لطافت یک دست بلرزد .

- تو حالت خوب نیست آیدن . می تونم متوجهش بشم .

آیدن به سختی بغضش را فرو برد و گفت :

- خیلی وقته شیلا ... خیلی وقته حالم خوب نیست . برگرد به اتاقت .. من ... می خوام یه کم تنها باشم .

شیلا چند قدم از او دور شد و سپس خیلی ناگهانی با صدایی آرام پرسید :

romangram.com | @romangram_com