#درنده_ولارینال_پارت_27


- مطمئن باشم ؟

- اگه دلخوری ای ازت داشتم .. پیشنهاد قدم زدن نمی دادم .

شیلا ریز و بی صدا خندید . قلب آیدن اما آشوب بود . دوست نداشت شیلا درگیر بازی ای شود که هر دوسرش باخت بود و از طرفی آدریان درباره اتحاد و نجات مردم حق داشت . شیلا میان افکار آیدن پرید :

- اما شما خوشحال به نظر نمی رسی .

آیدن با صدای گرفته و بی حال پاسخ داد :

- از عوارض بیماریه ... انگار هیچ وقت سر حال نمی شم .

شیلا با تردید پرسید :

- چی شد که بیمار شدین ؟ از کی ؟

آیدن با اندکی درنگ جواب داد:

- در یک فرصت مناسب برات دربارش حرف می زنم ... اما قبلش تو باید به یه سوال جواب بدی .

شیلا صندلی آیدن را از سطح شیبدار پله ها پایین برد و وارد باغ پشت قصر کرد . آیدن به ناگاه در هم رفت . وجب به وجب این باغ جای گام های عاشقانه او و کریشنا بود . هر کدام از درختها برایش تداعی لحظاتی دلپذیر و تکرار نشدنی بود و حسرتی کمر شکن تمام قلبش را می فشرد . شیلا روی کنده بزرگ کنار چشمه نشست و پرسید :

- چه سوالی ؟

آیدن اما حواسش پرت خاطراتش بود . خاطراتی شیرین که حالا تلخی جبران ناپذیری داشت . برای لحظه ای احساس کرد هیچ کدام از این وقایع رخ نداده و او همان انسان شکننده است . چشمانش را بست . ذهنش اما از خاطراتش هیچ تصویری برایش نمی ساخت . گویی نمی توانست به یاد بیاورد که آن چشم های آبی و براق ، دقیقا به چه شکل بود . خنده های کنترل نشده کریشنا حالا در ذهن آیدن تنها صدایی مبهم و بی معنا متبادر می شد . آیدن حتی تن صدای کریشنا را هم دقیقا به یاد نمی آورد . خاطراتش اما تازه بود .

شیلا حرفش را تکرار کرد :

- شما گفتی می خوای یه سوال ازم بپرسی .


romangram.com | @romangram_com