#درنده_ولارینال_پارت_25
- باورم نمیشه داری به این چیزا فکر می کنی ...
آیدن به آدریان خیره شد :
- تو خیلی عوض شدی ..آدریانی که من می شناختم ..تو مثل اینکه یادت رفته ... رزا رو پس می زدی چون نمی خواستی درگیر یه هیولا مثل تو بشه .
آدریان نفس منقطعی کشید . نام رزا به وضوح حالش را دگرگون کرده بود . نگاهش پر از تردید و دلتنگی بود و یک قطره اشک در چشمانش موج می زد اما نمی چکید . آیدن لبخند پیروزمندانه ای زد و با همان بی حالی ادامه داد :
- از من نخواه ، زندگی اونو خراب کنم .
آدریان صندلی آیدن را هل داد و کنار حوض برد و رو به رویش نشست :
- آیدن ... ما به اتحاد با کاستار نیاز داریم ... اگه اینکارو نکنیم .. بچه های زیادی از گرسنگی و بیماری می میرن ... مادر ها مجبور می شن بچه هاشون رو بکشن تا نبینن که از گرسنگی می میرن ... ایدن .. تو نمی دونی ... هیچی نمی دونی و فقط داری حرف می زنی ... هنوز نمی دونی مرگ بر اثر یخزدگی و سرما یعنی چی ... هنوز ندیدی بچه هایی که فقط پوست و استخون میشن و غذایی برای خوردن ندارن ... هنوز ندیدی وقتی مردم شروع به خوردن همدیگه می کنن . کاری که می گم بکن ... ما زمستون رو مهار می کنیم .
- مرگ من اینا رو حل می کنه .. من حاضرم بمیرم ...
آدریان متحکمانه پاسخ داد :
- ولی من حاضر نیستم از دستت بدم .
آیدن به چشمان سرخ آدریان خیره شد . آدریان تاج ولیعهدی آیدن را محکم کرد و ادامه داد :
- من از اینکه از زندگی تو محافظت کنم .. هیچ وقت پشیمون نمیشم .
* * *
romangram.com | @romangram_com