#درنده_ولارینال_پارت_16

- دارین می لرزین پرنس آیدن .... شما اصلا حالتون خوب نیست .

آیدن با صدای آرامی گفت :

- من رو ببخشین ... من باید برگردم به اتاق استراحتم .

نگهبان آیدن را روی صندلی اش نشاند و از سالن خارج کرد .

* * *

صدای کاستار هنوز در سرش می چرخید :

" خوشحالم که اون هیولا مرده "

از شدت خشم می خواست به گوشه تخت مشت بکوبد اما مشت سستش تنها روی تخت تکان خورد . نفهمید سر و صدای میهمانی کی خاموش شد اما بلافاصله بعد از اتمام میهمانی در اتاق آیدن باز و سه نگهبان وارد شدند و گیلاس کوچکی از خون تکشاخ به او خوراندند . آیدن هیچ اراده ای در اعمال انان نداشت . تا به خودش آمد ، تاجش را به سرش نهاده و سوار بر صندلی چرخدار به سمت حیاط قصر می بردندنش .

زیر نور ماه پشت ابرهای سیاه و لبه حوض بزرگ قصر آدریان نشسته بود . نگاهش را به انعکاس تیره و روشنی آسمان در موج های ریز آب دوخته بود . چند پری کوچک خودشان را با ابریشم شنل او پیچانده بودند و آدریان موهای پری مونث را به آرامی نوازش می کرد . در چشمان رازآلود آدریان ، حرف های ناگفته ای موج می زد که گویی هرگز قرار نبود به زبان بیاورد اما می شد از طرز نگاهش فهمید که چقدر ذهنش درگیر این افکار ناشناخته است .

نگهبان صندلی آیدن را نزدیک آدریان برد و تعظیم کرد و دور شد . آدریان از جا برخاست و صندلی آیدن را هل داد و گفت :

- باید با هم حرف بزنیم .

باد به شدت می وزید و موهای هر دو را به هم می ریخت . آدریان ادامه داد :

- قدم زدن فکر کنم مناسب حرفامون باشه .

آیدن پرسید :

- چی می خوای بگی ؟

- یه عالمه حرف برای گفتن دارم .

romangram.com | @romangram_com