#درنده_ولارینال_پارت_15
آیدن به گفتن یک جمله بسنده کرد :
- مردم اغراق می کنن .
- نه ... من که فکر نمی کنم اینطور باشه . دست کم دارم می بینم که با چه بیماری سختی در حال مبارزه هستین . شما هفت سال به خاطر بیماریتون ممنوع الملاقات بودین ... سر کردن هفت سال آزگار روی تخت بیماری و ضعف برای مبارزی مثل شما از هر عذابی وحشتناک تره .
آیدن سعی کرد شگفت زده نشود اما ذهنش به شدت درگیر شده بود . با سر تایید مختصری کرد و چشم گرداند . رزالین و هیئت هشت نفره همراهش وارد سالن شدند . آدریان ، کاستار ، لیلیان و شیلا از جا برخاستند . رزالین در لباس سیاه رنگ و نیم تاج طلایی الماس نشانی وارد سالن شد . چهره اش آنقدر شکسته و خسته به نظر می رسید که آیدن در نگاه اول نتوانست او را بشناسد . چشم هایی متورم و قرمز که ظاهرا به علت اشک های فراوان بود . کاستار بلافاصله چند قدم به جلو آمد و دست رزالین را بوسید . رزالین اما لبخند بی روحی زد و با سر به لیلیان و شیلا خوش آمد گفت . آدریان شانه رزالین را فشرد و گفت :
- خوشحالم که تونستی برگردی عزیزم .
رزالین چشمان بی حسش را به آدریان دوخت . آدریان گونه او را بوسید . رزالین دست راست آدریان را فشرد و کنار لیلیان نشست و به سالن رقص خیره شد . افسرده تر از آنی به نظر می رسید که حتی حرف بزند .
کاستار سرش را به آدریان نزدیک کرد و پرسید :
- ملکه هنوز از عزا بیرون نیومدن ؟
آدریان با لحن غم انگیز و با صدای آرامی پاسخ داد :
- بیشتر از هفت سال و برای چندتا دیگه بیشتر از ده سال میگذره ... از زمان مرگشون ... اما رزالین ... نتونست ... نتونست کنار بیاد ...
- فکر می کردم اون یکی از شوالیه های قلعه سیاه بود ...
- بله .. ولی .. بعد از گرفتن انتقام ... همه چیز عوض شد ... انگار دیگه هیچ هدف دیگه ای نداشت .. اون موقع بود که فقدان خانوادش اونو از پا در آورد .
کاستار دست رزالین را فشرد و رو به آدریان گفت :
- من بهشون حق می دم ... مرگ همه خانواده اونم به دست یه نفر ... خیلی دردناکه ... خوشحالم که اون هیولا مرده .
آدریان برای چند ثانیه به کاستار خیره شد اما پاسخی نداد . آیدن اما ناگهان آتش گرفت . خشم طوفانی ای تمام تنش را می لرزاند اما توان بروزش را نداشت . شیلا با ترس گفت :
romangram.com | @romangram_com