#درنده_ولارینال_پارت_156
- مطمئنم حیرتتون به اندازه من نبود وقتی که دیدم اون کنار من ایستاده نه رو به روی من ... من فکر می کردم بریان من رو میکشه و هر تکه از بدنم رو یه گوشه از دنیا میندازه .
- چون حقش رو تصاحب کردی ؟
- حقش رو ؟ کدوم حق ؟ من رو میکشت .. چون من شاه کریش رو کشتم .
کاستار ابرویی تاب داد و سکوت کرد . آیدن با تردید پرسید :
- چیزی هست که می خوای هم بگی ؟
کاستار بلافاصله چهره بشاشی به خود گرفت و پاسخ داد :
- چیزی نیست که خیلی اهمیت داشته باشه . بیا برگردیم به مهمونی .
آیدن پیش از آنکه کاستار از پله ها پایین برود ، گفت :
- فردا قراره طرح تصاحب یکی از مرزها رو بریزیم .
کاستار اندکی درنگ کرد و سپس با همان لبخند پاسخ داد :
- مشکلی نیست آیدن . آیسار هم برای همین به اینجا فراخونده شده .
آیدن اخم کرد :
- آیسار قراره کمکمون کنه ؟
- بهت که گفتم .. اون فوق العاده اس . به موقعش با چشمای خودت می بینی .
سپس بی انکه کلمه دیگری بشنود از پله ا پایین رفت . آیدن اندیشید ، حرف های کاستار نمی توانست هیچ کدام از جملاتی باشد که به زباد آورده بود . کاستار می خواست چیزی بگوید که به وضوح از بیان آن پشیمان شده بود . آیدن نگاه دیگری به ماه درخشنده و چشم گیر انداخت و وارد میهمانی شد . بریان و آیسار به سمت او آمدند. بریان که می شد نارضایتی اش از حضور آیسار را در نگاهش خواد رو به آیدن گفت :
- قربان .. فرمانده آیسار قراره در طرح و حرکت فردا بهمون کمک کنن . من یه پیغام برای الویس فرستادم . اونا احتمالا منتظر برگشت ما هستن .
romangram.com | @romangram_com