#درنده_ولارینال_پارت_154
- خدای من .. این کشور پر از انحراف اخلاقیه . الویس حسرتش رو می خوره که چرا باهامون نیومده .
آیدن اخم کرد :
- دیگه درباره الویس اینجوری صحبت نکن .
بریان خندید و از جایش برخاست و دور شد تا دیگر در زاویه دید آیسار نباشد . کاستار هم از ملکه دعوت برای رقص کرد . نگاه آیدن روی ملیساندرا و نیکان ثابت ماند که به وضوح با شکوه ترین زوج میهمانی می شدند اگر ملیساندرا گره از پیشانیش می گشود . ذهن آیدن درگیر جنگی بود که بریان درباره اش صحبت کرده بود . جنگی که اعلان جنگ به آدریان محسوب می شد . ناخودآگاه آیدن هنوز از جنگ می ترسید و هر چه پیش می رفت به ان نزدیک تر می شد . جام نوشیدنی اش را تا آخر سر کشید و به اتاق گردان خیره شد . تحملش هم حدی داشت . میهمانی های سلطنتی او را به یاد کریشنا می انداخت و این اصلا خوشایند نبود . جام دیگری نوشیدنی خواست و سر کشید . دلش می خواست آنقدر بنوشد تا دیگر حتی نتواند روی پاهایش راه برود . می خواست همه چیز را فراموش کند . جنگ را ، آدریان ، کریشنا و حتی خودش را ... می خواست فراموش کند ، زمستان در حال انجماد هر چه در ولارینال زندگی می کند است و تنها چیزی که می خواست همین نوشیدنی و آفتاب ملایم و ساحلی اینجا بود .
صدای ملیساندرا را از دور می شنید که با اندک دلخوری ای با نیکان صحبت می کرد :
- فکر کنم بین ما سو تفاهم پیش اومده ... من .. من ...
- من فقط بهتون پیشنهاد دادم بقیه قصر رو نشونتون بدم ... چه سو تفاهمی می تونه پیش اومده باشه ؟
ملیساندرا دستانش را از نیکان جدا کرد و گفت :
- من ... من ...
نیکان خندید :
- نگران نباشین .. من می دونم که شما دلبسته پادشاهتون هستین ... یعنی واضح تر از اونه که بشه اسمش رو گذاشت کشف .
ملیساندرا اندکی درنگ کرد و از نیکان فاصله گرفت . میان راه چشم در چشم آیدن شد اما بلافاصله سعی کرد خودش را میان سایر میهمانان مخفی کند اما آیدن از جا برخاست و به سمت او رفت . ملیساندرا که به صورت مشخصی بغض کرده بود و نگاهش را از آیدن دزدید . آیدن پرسید :
- حالت خوبه ؟
ملیساندرا لیوان پری از نوشیدنی را در دهانش خالی کرد و با سر جواب مثبت داد و دور شد . آیدن خواست چیزی بگوید اما کاستار ناگهان ظاهر شد و گفت :
- می تونم باهات حرف بزنم ؟
آیدن نگاهی به مسیر راه ملیساندرا انداخت و علی رغم میل باطنی اش همراه کاستار به بالکن کوچک بالای اتاق رفت . ماه از پشت کوه های بلند و از کنار مجسمه ویلای حریر پوش در حال طلوع بود و نور نقره ایش تمام کوهستان را روشن کرده بود . آیدن با لبخندی پر از حسرت گفت :
romangram.com | @romangram_com