#درنده_ولارینال_پارت_136

- نشستن روی اون صندلی لق هیچ وقت برام جذابیت نداشته .

کاستار لبخند زد :

- حالا می فهمم چرا میگن شما بین پسرهای شاه دالویش بیشت مورد علاقه فرمانده نیکاناس بودین . شما شیفته فرمانروایی نبودین ... همونطور که اون نبود .

تمام خطوط صورت بریان به وضوح در هم رفت . کاستار ادامه داد :

- ناراحتتون می کنه ؟ من سنم اونقدر نیست که شوالیه نیک رو دیده باشم اما چیزایی که ازش خوندم مسحور کننده بوده ... من حتی اسم پسر اولم رو هم نیکاناس گذاشتم .

بریان با لحن سردی گفت :

- ما اینجا نیومدیم که خاطرات قدیمی من رو تجدید کنیم .

کاستار نوشیدنی اش را از روی میز برداشت و گفت :

- خب ... پس برای چی اینجا اومدین .

آیدن این بار پاسخ داد :

- برای نجات شیلا ...

کاستار به چشمان آیدن خیره شد ، آیدن ادامه داد :

- حقیقت اینه که آدریان اون رو گروگان گرفته .

کاستار نیم نگاهی به پسرش انداخت و ازآیدن خواست تا ادامه دهد . آیدن هم با تردید تمام ماجرا را برای کاستار شرح داد . از بیماری اش گرفته تا هویتش و تمام اتفاقاتی حول این حقیقت برای او و شیلا پیش آمده بود . از ادعای تصاحب تخت گرفته تا حقیقت پایان زمستان .

کاستار انگشتر بزرگ و یاقوتی اش را لمس کرد و گفت :

- زمستون رو تموم کنی ؟

romangram.com | @romangram_com