#درنده_ولارینال_پارت_133
- هنوز یک سال از ازدواجت با پرنسس این قصر نگذشته ... همراه یه دختر ناشناس و یه الف کع انتظار میره مرده باشه ، به اینجا میای .. اونم اینقدر مخفیانه ... بدون هیچ توضیحی ؟!
آیدن پاسخ داد :
- اگه اینجام ... اگه اینقدر برای رسیدن به اینجا به دشواری افتادم ... فقط به خاطر شیلا بوده ... پدر ... فقط اجازه ندید آدریان متوجه حضور ما اینجا بشه ...
- یه چیزی اینجا عجیبه .
- بهم اعتماد کنین قربان ... خواهش می کنم .. خیلی چیزا برای توضیح هست .. باید بهم فرصت بدین که صحبت کنم .
- چطوری بهت اعتماد کنم آیدن ؟ من به زور فقط میشناسمت .
- من حالا یکی از پسرای شما به حساب میام .
کاستار نیم نگاهی به آیدن انداخت و فرمان داد :
- هر سه تا رو توی اتاق میهمانان مخصوص نگهداری کنین . هیچ کس دیگه به جز شما شش نفر و این چهار نگهبان از هویتشون اطلاع ندارن ... اگه بو ببرم جاسوسی ای صورت گرفته .. هر ده نفرتون رو می کشم .
اتاق مخصوص یک اتاق بزرگ با تختی دو نفره بود که به شدت از آن محافظت می کردند . ملیساندرا بلافاصله بعد از بسته شدن درب ، روی تخت پرید و گفت :
- اینقدر خوابم میاد که فقط می خوام بخوابم ... بدون اینکه به این فکر کنم چه بلایی سرمون میاد .
آیدن و بریان هم کنار ملیساندرا دراز کشیدند . حق با ملیساندرا بود . بیدار ماندن و یه فکر فرو رفتن ، در آن لحظه کاری از پیش نمی برد . آیدن هم به همان شدت که ملیساندرا گفته بود ، احساس خستگی می کرد . سرش را به سمت صورت ملیساندرا چرخاند و چشمانش را بست اما صدای پچ پچ بریان را شنید که او و ملیساندرا را مخاطب قرار می داد :
- اونا ما رو توی یه اتاق گذاشتن که اگه تونستن از حرفای رد و بدل شده بینمون از کارهامون سر در بیارن .. هیچ چیز درباره هیچ چیز نگین . فقط حرف های عادی .
با بیدارباش بریان ، چشم گشود . میز چرخدار صبحانه کنار تختشان رنگین تر از آنچه که تصور می کردند چیده شده بود . بین تمام غذاهای عجیب روی میز ، آیدن تنها توانست نوشیدنی لجنی شکل الفی را بشناسد . لبخندی زد و کنار ملیساندرا نشست و گفت :
- نمیشه بیخیال همه چی بشیم و همینجا بمونیم . دیگه داشتم از غذا خوردن توی کلبه خسته می شدم .
romangram.com | @romangram_com