#درنده_ولارینال_پارت_132
آیدن ملیساندرا را بین خود و بریان قرار داد و با گامهای آرام از سطح لغزان سنگ ها پایین رفتند . به نظر ساده می آمد تا اینکه سه کمند چرمی دور کمر هر سه آنها پیچید و به زیر کشیدشان . روی صخره های تیز و خار غلت خوردند و پایین صخره با برخورد به تخته سنگی بزرگ از حرکت ایستادند . بریان صورت زخمی اش را بالا گرفت و با خشم فرو خورده ای با لحن اعتراض واری گفت :
- آیدن .. اگه یک بار دیگه اسم خودت رو بذاری هیولا ... یا ادعای درندگی کنی ، با مشت می کوبم تو دهنت .
آیدن تکه چوب فرو رفته در شکمش را بیرون کشید و گفت :
- چی می گی بریان ؟
- فکر می کردم به این سادگی ها نشه تو رو به خاک کشید .
ملیساندرا خون گوشه لبش را پاک کرد :
- بلند شید ببینیم چه خبره ؟
حدود بیست سواره نظام که به زبان غریبه ای با هم صحبت می کردند آنها را دوره کردند . در یک چشم به هم زدن چندین تیغه شمشیر زیر گلویشان بود . بریان دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و به همان زبان بیگانه با مهاجمان سخن گفت . از جا برخاستند و با سواره نظام همراه شدند .
سالاریال یکی از زیباترین مکانهایی بود که آیدن به چشمش دیده بود و با گوشش شنیده بود . شهری ساحلی با آب و هوایی بی نهایت مطبوع . تمام راه هایی که طی کرده می کردند ، چپ و راست پر از درختان زیبا و پهن برگ بود که روی هر کدام چند فانوس رنگی خودنمایی می کرد . یکی در میان می شد فانوس های ایستاده و پر نوری دید که بیش از همه چیز شهر را زیبا جلوه می دادند . خانه ها طرح های خلاقانه خاصی داشت و هر کدام چشمگیرتر از دیگری بود . سالاریال به صورت کلی خیلی پیشرفته تر و مدیریت شده تر از ولارینال بود . نزدیک قصر نقره فام کاستار یک مجسمه بزرگ از زن بسیار زیبایی بود که حریر تنش در باد تاب می خورد . ملیساندرا از سر شوق گفت :
- ویلای حریرپوش . واقعا که بی نظیره .
همراه با شش تن از نظامی ها وارد قصر شدند . حتی قصر اینجا هم طراحی شگفت انگیزتری نسبت به تمام قلعه ها و قصر های ولارینال داشت . قصر کاستار گردان بود . حیرت آنجا بیشتر می شد که این سازه عظیم روی چه چیزی اینچنین آرام و بی وقفه می چرخد . تنها یک اتاق در بالاترین نقطه قصر به نظر ثابت می آمد . اتاقی با دیوارهای شیشه ای و تزییناتی الماسوار و پر از بوم نقاشی .
وارد راهرو که شدند ، سر آیدن اندکی گیج رفت اما پس از مدتی به این گردش ملایم عادت کرد . چندین سرسرا را که پشت سر گذاشتند به درب بزرگی رسیدند که نشان سلطنتی روی آن حک شده بود . یکی از نظامی ها چیزی به نگهبان گفت و نگهبان پس از اندکی درنگ پشت در ، به انها اجازه ورود داد . کاستار و پسر جوانش با دیدن آیدن با تحیر به همدیگر نگاه کردند . آیدن ، بریان و ملیساندرا تعظیم کردند . کاستار با تعجب گفت :
- آیدن کرول .. وارث ولارینال ... چرا برای اومدن بهم اطلاع ندادین ؟
آیدن با تردید پاسخ داد :
- سوال ها و جواب های زیادی وجود داره سرورم ... فقط نیاز به فرصت داریم .
کاستار ملیساندرا را از نظر گذراند و گفت :
romangram.com | @romangram_com