#درنده_ولارینال_پارت_131


هنوز پاسخی از ملیساندرا به گوش نرسیده بود که بریان با هیجان گفت :

- بیاین این بالا رو ببینین . آیدن و ملیساندرا به اسبشان هی زدند و از چند سنگلاخ بالا رفتند . چشم آیدن ناگهان مبهوت شد . منظره ای بی نظیر از چراغانی های یک شهر بزرگ . روشنایی ها آنقدر چشم گیر بود که می شد نقشه شهر و راه های ان را به سادگی دید . بریان زیر لب گفت :

- پس حرفایی که درباره سالاریال جدید می زدن حقیقت داشت ... شهری که هیچ وقت نمی خوابد ...

آیدن خندید :

- یه همچین چیزیو درباره نیویورک هم می گن .

اما ملیساندرا و بریان واکنشی نشان ندادند . آنها اصلا نیویورک را نمی شناختند اما برای آیدن که تمام دوازده سالگی اش را در نیویورک گذرانده بود ، این تبادر دال و مدلول ها بسیار دلنشین بود . ملیساندرا گفت :

- سالاریال یه شهره ؟ کاستار رو چه حسابی اسم خودش رو میذاره شاه ؟!

بریان پاسخ داد :

- سالاریال یه کشور وسیعه اما پایتختش هم به همین نام شناخته می شه .

آیدن نگاهی به شیب نزدیک به نود درجه انداخت و گفت :

- باید از اینجا بریم پایین ؟

بریان از اسبش پایین آمد و پاسخ داد :

- پیاده شو .. اسبها پایین بهمون ملحق میشن ... اما ما نمی تونیم اینقدر جلب توجه کنیم . دنبال من ... پیاده .

ملیساندرا غرولندکنان از اسبش پیاده شد و به دنبال آیدن و بریان به راه افتاد . بریان ادامه داد :

- به همدیگه بچسبید . پشت هم .


romangram.com | @romangram_com