#درنده_ولارینال_پارت_127


بریان نگاهی حیران و متعجب به خنده های آیدن انداخت و به سرعت اسبش افزود .

* * *

بعد از چندین هفته بارانی و طوفانی بالاخره دوباره برف آغاز شده بود . برف سنگین و دانه درشتی که ظرف چند ساعت تمام حیاط را تا کمرگاه اسب ها پوشانده و سپید کرده و آسمان شب سیاهتر و تاریکتر شده بود . هوا سوز داشت و تقریبا همه چیز بیرون از قصر سپیدپوش به چشم آمد . حتی آب فواره حیاط قصر هم به صورت یخ درون حوض می افتاد . یک بار دیگر دست نوشته رزالین را خواند . برف سنگین مانع بازگشتش از آرامگاه خانواده اش و او مجبور به اقامت در کلبه گرم یک کشاورز شده بود . رزالین او را مطمئن کرده بود که محافظانش تا صبح بالای سرش نگهبانی می دهند .

جرعه ای از نوشیدنی اش نوشید و سعی کرد افکار مشوش را از ذهنش دور کند اما موفق نبود . چشمانش را که می بست ، چیزی جز مجسمه ویلای حریر پوش نمی دید و گاه این تصویر در ذهنش به شیلا تبدیل می شد . با لباس حریری که در باد رها بود درست مانند موهای پریشانش که در هوا تاب می خورد . تراشکار ذهن آدریان بسیار هنرمندانه تر از مجسمه ساز ویلای حریر پوش ، شیلارا می ساخت و می تراشید و برق می انداخت . گویی جز جز وجودش مانند چشمانش الماس وار است . شیلای ذهن آدریان ، از بزرگ ترین الماس نا ممکن تراشیده شده بود . جرعه ای دیگر از نوشیدنی تندش خورد و افکارش را به سمتی دیگر هدایت کرد ، گرچه همچنان این تلاش ناموفق بود .

صدای کوبیده شدن درب اتاقش حواسش را پرت کرد . با حالتی عصبی گفت :

- هرولد ! مگه نگفتم کسی این موقع مزاحمم نشه ؟

صدای پشت در اما هیچ شباهتی به صدای نخراشیده هرولد ( نگهبان اتاق پادشاهی ) نداشت :

- اعلی حضرت معذرت می خوام که مزاحمتون میشم .

آدریان از شدت تعجب بدون هیچ عکس العملی فقط ایستاد و گفت :

- بیا داخل .

درب اتاق گشوده شد . شیلا در پیراهن ابریشم نازک و سرخ رنگی مقابلش ایستاد . آدریان بلافاصله به خودش مسلط شد و ادامه داد :

- پرنسس شیلا . می تونین بشینید .

و خودش به کوسنی روی کاناپه سلطنتی تکیه کرد . شیلا با تردید روی صندلی مقابلش نشست . آدریان سر تا پای او را بر انداز کرد اما شیلا نگاهش را به او ندوخت . آدریان با لحنی متبخترانه گفت :

- متاسفم .

شیلا با صدای آرامی پرسید :


romangram.com | @romangram_com