#درنده_ولارینال_پارت_126
کنار بریان ایستاد و سوییچ موتور را به سیمون تحویل داد و گفت :
- متشکرم .
- جولیا هم از اسب پایین پرید و گفت :
- من هم از شما ممنونم آقا .
آیدن لبخند حسرت بار و تلخی زد و روی اسبش پرید . جولیا شاید نمی دانست ، همین حالا روی یکی از بی نظیر ترین نژاد اسبهای افسانه ای سواری کرده و شاید نمی دانست با درنده ترین هیولای ناشناخته دوران ملاقات کرده است . آیدن برای چهار جوان دست تکان داد و به اسبش هی زد . صدای بریان او را از افکارش بیرون آورد :
- ما دیگه نمی تونیم از بین آدم ها رد بشیم آیدن . خیلی خطرناکه .
- آدم ها هیچ خطری ندارن بریان .
- ما توی سرزمین اونهاییم آیدن . خلاف قانون و تو فکر می کنی هیچ کس از وجود ما خبر نداره ؟ ما باید از راه های بکر جنگلی بریم .
ملیساندرا اعتراض کرد :
- اما من می خوام بیشتر ببینم . اینجا به نظر جالب میاد .
بریان اخم کرد :
- ما نیومدیم گردش ملیساندرا . باید تا غروب نشده از مرز رد و وارد سالاریال بشیم .
آیدن پرسید :
- ما تقریبا بیست و چهار ساعته توی راهیم ... و همش از جنگل ها رد شدیم ... هنوز تا غروب راه مونده ؟
- ببخشید که با اون پرنده های آهنین جا به جات نمی کنیم اعلی حضرت .
آیدن لبخند زد اما نتوانست مانع خنده های بلندش شود . لفظ پرنده های آهنین از زبان بریان برایش خنده دار می آمد . پاک فراموش کرده بود که اینجا چقدر برای بریان و ملیساندرا عجیب است . می توانست حدس بزند که احساس آنها چیست . درست مانند افکار و احساسات آیدن وقتی برای نخستین بار با دنیای آنها رو به رو شده بود . وقتی که هیچ نمی دانست و مانند یک کودک رفتار می کرد .
romangram.com | @romangram_com