#درنده_ولارینال_پارت_125


- این اسبها چقدر بزرگ و خوشگلن . می تونم باهاش یه دور بزنم . من سوارکاری بلدم .

آیدن به موتورسیکلتش نگریست و پاسخ داد :

- من هم موتورت رو امتحان می کنم .

- اون مال من نیست .. مال دوست پسرمه ... سیمون ... لطفا موتورت رو به اینا قرض بده .

سیمون چند قدم جلو آمد و گفت :

- اما ما اونا رو نمیشناسیم جولیا ! سه تا غریبه با این طرز لباس پوشیدن ...

- خب اون اسبش رو بهمون میده . خواهش می کنم سیمون .

سیمون با اندکی تردید سوییچ موتر سیکلتش را به دست آیدن داد . آیدن رو به ملیساندرا و بریان کرد و گفت :

- همینجا منتظر بمونین .

بریان با صدای آرامی گفت :

- ما اینجا نیومدیم که تو سواری کنی !

آیدن گفت :

- فقط چند دقیقه بریان ... ممکنه دیگه هیچ وقت نتونم اینکارو بکنم .

افسار اسبش برایتش را به دست جولیا داد و سوار موتور سیکلتش شد . قلبش به تپش در آمد . وقتی موتورسیکلت را روشن کرد ، نفس هایش در سینه حبس شد . احساس می کرد ، هنوز در دورهام است و هنوز هفده سال دارد . به راه که افتاد فریادی از سر هیجان سر داد و سرعت گرفت . میان جاده جنگلی و هوای مطبوع و مرطوبش . خنکای باد صورتش را می نواخت . سرعتش را بیشتر کرد . اشک در چشمانش حلقه بسته بود . یکی از دستانش را در هوا رها کرد و از سر شوق دوباره هورا کشید . ذهنش اما معطوف به افکاری عجیب شد . پادشاهی پشت مرز های این جهان انسانی چه معنایی داشت اگر نمی توانست ، در جاده ای که به نظر بی انتها می آمد ، فریاد بکشد و از هوا لذت ببرد . تخت چه معنایی داشت اگر نمی توانست با سرعت گرفتن موتورسیکلتش روی زندگیش قمار و ریسک کند . جاودانگی و آسیب ناپذیری هیچ فایده ای که نداشت هیچ ، تنها لذت خطر کردن در جهان انسانی و با ضعف های آدمی را از او می گرفت . آیدن از ته دل می خواست این جاده هر گز تمام نشود . سرعت بالقوه در وجودش بی ارزش بود و فقط مانع لدت بردن آیدن از سرعت موتور می شد . آیدن از خودش بیزار بود و می دانست این چند دقیقه به زودی برای همه عمرش تمام می شود و دوباره باید روی زین اسبش بنشیند و برای پیروزی در جنگ ناخواسته تلاش کند . جنگی در آن سر مرزها ... جایی بسیار دست نیافتنی تر از این دنیای بی نظیر . جایی هیچ وقت نتوانست آن را خانه خطاب کند . در عوض اینجا در این سازه های سیمانی میان جنگل ، روی این آسفالت قیرگون و سوار بر این مرکب حاصل از تکنولوژی و سوخت فسیلی احساس آرامش می کرد . احساسی که می توانست نامش را بازگشت به خانه بگذارد . از ته دل اشتیاق ملیساندرا را درک می کرد و هر بار علی رغم میل باطنی اش ، زیبایی های این سوی مرز را انکار می کرد . تمام پاسخ هایی که به ملیساندرا می داد در واقع جواب تمام بی قراری های ناخودآگاهش برای این زندگی انسانی بود .

دور که زد تا جاده را به سمت حقیقت زندگیش برگردد ، قلبش گرفت . حتی اگر هم می توانست ، این سوی مرز بماند ، دیگر آیدن سابق نبود . آیدن دیگر انسانی که باید نبود . حالا همان غریبه و هیولایی بود که در افکارش او را " دیگری " خطاب می کرد .


romangram.com | @romangram_com