#درنده_ولارینال_پارت_124
- خیلی زیبا ... زیباترین چراغونی هایی که میشه انجام داد ... زیباترین بارون دنیا ... و آبی ترین آسمون دنیا . _ سپس نگاهش را به آدریان دوخت و با بغض پنهانی پرسید :_ من هیچ وقت قرار نیست دوباره اونجا رو ببینم ... نه ؟
آدریان هیچ نگفت ... تنها سکوت کرد و به چشمان امیدوار شیلا نگریست . شیلا دوباره پرسید :
- ممکنه دوباره ببینمش ؟
آدریان لبه موهای شیلا را به دست گرفت و با سر انگشتانش لمس کرد و گفت :
- ممکن هست ... اما بعیده .
آدریان اندکی درنگ کرد و ادامه داد :
- اما اگه ممکن بشه ... اگه یه جوری شرایط طوری بشه که بتونی بری ... آیا اینجا رو ترک می کنی ؟ برای همیشه .. از اینجا می ری ؟
شیلا به چشمان آدریان زل زد . نگاهش هم پرسشگر و هم متعجب بود . آدریان با خود اندیشید . سوالش احمقانه بود . چه چیزی می توانست مانع رفتن شیلا شود . چه چیزی می توانست دلتنگی خانه را از او بگیرد . چند قدم به شیلا نزدیک شد ، بازوان ظریفش را میان دستان محکمش گرفت . در این فاصله بسیار نزدیک می توانست ، انعکاس سرخی چشمانش را در چشم های الماس وار شیلا ببیند . فاصله ای آنقدر نزدیک که بازدم نفس های تند شیلا به صورتش می خورد . از این مرزها و فاصله ها به تنگ آمده بود . نزدیک تر شد ، آنقدر نزدیک که دیگر مرزی وجود نداشت . صورت شیلا داغ شده بود . آدریان می توانست نبض منقطع و تپش های تند قلب او را حس کند و بشنود . علی رغم این هیجان و بی تابی درون شیلا حتی وقتی آدریان بازوهایش را رها کرد و از او جدا شد ، واکنشی نشان نداد. تنها به آدریان خیره ماند .
باران با رعد و برق پر سر و صدایی تند شد . آنقدر تند که تمام نقاشی را در هم ریخت و حالا چیزی جز رنگهای به هم ریخته و مخلوط با باران از آن باقی نمانده بود . آدریان نیم نگاهی به نقاشی و سپس به شیلا انداخت که در سکوت به جمع آوری وسایل و بوم نقاشیش اقدام کرده بود . آدریان اما می توانست صدای قلبش را بشنود که همچنان تند و نا منظم می تپید .
آدریان سر گرداند و با گامهای بلند از او دور شد .
* * *
جنگل انبوه منتهی به جاده بودی نم و باران می داد . صدای پرندگان و هوهوی باد گرم و آفتاب ملایم احساسی عجیب در دل آیدن بر انگیخته بود . حسی آشنا اما غریب . مانند تپش های قلب یک مسافر در حال بازگشت به خانه . خاک و هوا بوی خانه را می داد ، عطر حسرت انگیز انسانیت . قطره ای شبنم از روی درخت چکید و روی پلک آیدن افتاد . دستش را روی چشمش گرفت و شبنم خنک را لمس کرد و به آسمان نگریست . آبی و سبک بود و جسم آهنینی از بالای آن می گذشت . لبخند زد . دیگر داشت فراموش می کرد هواپیماها حقیقت دارند . از دور هم می توانست صدای خنده های مستانه دو جنگلبان را بشود که با هم گرم صحبت بودند . غافل از اینکه عمرشان به کوتاهی یک نفس بود در برابر سن هستی کهنسال . موهایش را تاب داد و نفسی عمیق کشید . اسب وارد جاده آسفالت و جنگلی شد . از اسب پایین پرید و کفش هایش را در آورد . پاهایش را روی سطح آسفالته کشید و به آرامی روی آن گام برداشت . در قلبش آشوب بود . هیچ وقت این قدر از خودش و هویتش منزجر نشده بود . افکار آشفته آزارش می داد . کنار جاده چهار جوان توقف کرده بودند . چشمان آیدن برق زد . سه موتور سیکلت فوق العاده کنارشان پارک بود . لبخندی بی اختیار زد و به آنها نزدیک شد . یکی از پسر ها نگاهی به سر و وضع آیدن و دو همراهش انداخت و با لهجه عجیبش پرسید :
- اهل اینجا نیستید ؟
آیدن سرش را به نشانه نفی تکان داد :
- سوارکاریم .
دختر جوانی گفت :
romangram.com | @romangram_com