#درنده_ولارینال_پارت_123


آیدن نگاهی به دشت بی انتهای سپید انداخت و گفت :

- کاش من هم می تونستم چیزی که میگین رو حس کنم یا اصلا چیزی حس کنم .

* * *

باران نم نم به صورتش برخورد می کرد اما حتی اگر خیس هم می شد ، نمی توانست از دستان او چشم بردارد . دستانی با ظرافت تمام قلمو را روی بوم می کشیدند و رنگهایی که پیچ و تاب می خوردند و تصویر می آفریدند . خانه های بلند با معماری کلاسیک . دشت هایی در انتهای میدان دید نقاشی که پر از گلهای رنگی و درختان سبز بود و مجسمه ای بسیار زیبا از زنی زیبا که پارچه حریری به صورت رها بدنش را به سختی می پوشاند و در باد تاب می خورد . درست مانند موهای بسیار بلند و پریشان مجسمه .

چند قدم نزدیک رفت و گفت :

- تصویر زیبایی از نگاه کردن به حوض یخ زده قصر خلق کردی .

شیلا سر گرداند و از جا برخاست و تعظیم کرد . آدریان دوباره نقاشی را از نظر گذراند . شیلا گفت :

- حوض یخ زده الهام بخش این نقاشی نبوده سرورم .

- تخیل بی نظیریه .

شیلا نیم نگاهی به نقاشی انداخت :

- این تخیل نیست ... یه جور یادآوریه .

- یاد آوری ؟ یادآوری چی ؟

- سالاریال ... این منظره ایه که از پنجره اتاقم می دیدم شهر و دشت و کوه و آسمون و مجسمه ویلای حریرپوش .

برق اشک در نگاه شیلا به وضوح قابل رویت بود . آدریان گفت :

- سالاریال باید زیبا باشه .


romangram.com | @romangram_com