#درنده_ولارینال_پارت_121


الویس به چشمان آیدن خیره شد . برق اشک در چشمانش به وضوح دیده می شد . آیدن دستپاچه شد . واقعا نمی دانست چه واکنشی نشان دهد که الویس او را محکم در آغوشش فشرد و با بغض گفت :

- سفرت سلامت .. شاه آیدی من .

- ممنون .. پدر .

رز از کنار پنجره فریاد زد :

- عجله کنین ... خیلی وقت ندارین .

بریان و آیدن دو کوله را برداشتند و همراه با ملیساندرا به راه افتادند . نزدیک مرز که رسیدند ، آیدن رو به رز و الویس گفت :

- می دونم از پسش بر میاین ... مراقب همر چیزی که تا حالا به دست آوردیم باشین .

الویس گفت :

- موفق باشین شاه آیدن .

آیدن خندید . پیشانی رز را بوسید و گفت :

- بهت می گم اونجا توی این مدت چقدر تغییر کرده .

- کنجکاو نیستم آیدن ... هیچ وقت نبودم .

روهان با لحن سرزنش آمیزی گفت :

- اینقدر معطل نکنین . زود باشین ... همراه اسب ها پایین بپرین .

ملیساندرا گفت :


romangram.com | @romangram_com