#درنده_ولارینال_پارت_12

- پس این چیزیه که به مردت گفتی ؟ ولیعهد بیماره ... هفت سال به خاطر بیماریش ممنوع الملاقات و بند به رخت خوابشه ؟

آدریان سرش را به سمت آیدن چرخاند . یکی از ابروهایش را بالا برد :

- تو بودی چی می گفتی ؟ ولیعهد به یه هیولای ناشناخته و بی سابقه تبدیل شده ؟

- پس واسه همین اون عصاره رو به من خوروندی که ثابت کنی من واقعا بیمارم .

آدریان تاجش را روی سرش صاف مرد و پاسخ داد :

- خوروندن اون عصاره به تو دلایل متعددی داره آیدن . راستش .. تو باید از اون سلول می اومدی بیرون ... چون ..

پیش از آنکه آدریان سخنش را تمام کند یک هیئت پانزده نفره وارد سالن شدند . آدریان زیر لب گفت :

- خودشونن ...

آیدن با حال نزارش سر گرداند و به تازه وارد ها خیره شد . نشناخت که چه کسانی هستند اما حتی آدریان هم برایشان از جا برخاسته بود . هیئتی شامل پنج مرد . دو کودک دختر ، سه پسر بچه ، سه زن و یک دختر و یک پسر جوان . همگی موهای تیره و پوست روشنی داشتند . چشمانشان اما رنگ های عجیب و مختلفی داشت . چهرشان شبیه شمال اروپا نبود . بیشتر مدیترانه ای به نظر می رسیدند ، گرچه گوش های کشیده و دندان های شیشه وارشان از آنها گونه ای عجیب از موجودات را گزارش می داد . هیئت به رهبری مرد بلند قد و چشم بنفشی به سمت تخت سلطنتی آمدند . خدمه بلافاصله یک صندلی سلطنتی کنار آیدن و سه تخت طلاکوب کنار آدریان نهادند . مرد چشم بنفش به آدریان دست و سپس دستش را به سمت آیدن دراز کرد . آیدن اما نای بلند کردن دستانش را نداشت . آدریان لبخند بی حسی زد و گفت :

- شاهزاده نمی تون دستشون رو حرکت بدن .

مرد نگاهش رابه ایدن دوخت . آیدن با بی حالی گفت :

- خوش اومدین .

مرد لبخند ترحم آمیزی زد و گفت :

- ممنونم شاهزاده آیدن . اسم من کاستاره ...

آدریان تکمیل کرد :

- پادشاه سرزمین های جنوب دریا . وسعت امپراطوری ایشون تقریبا به اندازه ولاریناله .

romangram.com | @romangram_com