#درنده_ولارینال_پارت_11


دو خدمتکار زیر بازوهای آیدن را گفتند و به زحمت لباس هایش را به تنش پوشاندند . سر آیدن از شدت ضعف سیاهی می رفت . یک جام کوچک دیگر از خون تکشاخ نوشید اما باز هم نتوانست درست روی پاهایش بایستد . به خودش لعنت فرستاد و روی صندلی چرخدار نشست . یکی از خدمه نیم تاج نقره ای را روی سر آیدن گذاشت و او را رو به روی آینه برد . وضعیتش رقت بار بود . بی حالی و سستی از رنگ پریده صورتش می بارید و زیر چشمانش کبود شده بود . نگاهش بی حس و تمام بدنش شل به چشم می آمد . حالش از خودش به هم می خورد . خواست چرخ های صندلی را بچرخاند و از رو به روی آینه به کناری برود اما دستانش حتی نیروی تکان دادن خودشان را نداشتند .با همان لحن بیمار گونه گفت :

- منتظر چی هستین ؟ من رو ببرین هر جا که باید باشم .

یکی از خدمه با اضطراب به سمت او آمد و پشت صندلی اش را هل داد . آیدن اما به جام شراب اشاره کرد . یک خدمتکار دیگر جام را نزدیک دهان او گرفت . آیدن اخم کرد . از اینهمه علیل بودن احساس انزجار می کرد . دستانش را به سختی بالا آورد و جام را گرفت . خدمتکار جام را به آیدن سپرد اما انگشتان آیدن قوت حمل جام را نداشت . گیلاس روی زمین افتاد و شکست . خدمتکار بلافاصله جام دیگری را پر کرد و نزدیک دست آیدن برد . اما آیدن اینبار به عمد گیلاس را شکست و با خشم و صدایی گرفته گفت :

- بریم .

صندلی چرخدار را هل دادند و از اتاق خارجش کردند . بعد از هفت سال این نخستین بار بود که قصر را می دید . از آخرین بار خیلی تغییر کرده بود . راه رو ها حالا سنگ های فیروزه ای داشت و دیوار ها پر از نقاشی های اساطیری بود . آیدن اه کوتاهی کشید و به راهروهایی خیره شد که بارها دوشادوش کریشنا در ان گام برداشته بود . راه روهایی که شاهد اشکها و لبخندها ، نفرت ها و عشق بود . دیوارهایی که شاهد به آخرین روزهای انسانی آیدن بودند و سنگفرش هایی که آیدن آخرین گامهایش را پیش از مرگ روی آن گذاشته بود . بغض گلویش را فشرد اما پیش از انکه بشکند به سالن بسیار بسیار بزرگی رسیدند که آیدن پیش از این ، در قصر ندیده بود و می شد از روی دکوراسیونش فهمید که تازه ساخت است .

اما چیزی که ایدن را متعجب کرده بود ، نه میزهای غذاخوری بلند و بسیار زیبای سالن بود و نه تزیینات جواهر نشان و گرانقیمت دیوار ها و نه شمعدانهای الماسی سقف ، بله این میهمانان متعدد و رنگارنگ مدعو آیدن را به شگفتی وا می داشت . جمعیتی از نژادهای مختلف انسانی و موجودات مختلف . تمام سالن لابی های کوچکی از قشر های مختلف بود . حتی پن ها و تعدادی سانتور و چند موجود مانند این هم در سالن حضور داشتند . آیدن سعی کرد ، فصل های کتاب تاریخ نژادهای آگوستین تارلین را به یاد بیاورد زیرا خیلی از موجودات و نزادهایی که می دید را نمی شناخت .

به محض ورودشان به داخل سالن ، سه محافظ به سمت انها آمدند و آیدن را به سمت تخت مخصوصش بردند . آیدن با مرارت به سه محافظ تکیه کرد و روی تخت نشست . تمام جمعیت با دیدن او جامهایشان را بالا بردند و هورا کشیدند و یک صدا فریاد زدند . " قهرمان ، قهرمان ، قهرمان "

آیدن نگاه پرسشگری به آدریان انداخت . آدریان گفت :

- تو براشون یه قهرمانی آیدن .

آیدن چشمانش را تنگ کرد . آدریان ادامه داد :

- یادت که نرفته ... تو کریشنا رو کشتی . اونا تحسینت می کنن

آیدن دوباره نگاهش را جمعیت دوخت . تازه وارد ها هر کدام نزدیک آنها می آمدند و انگشتر الماس نشان آدریان را می بوسیدند . آیدن از طرز نگاه ادریان می ترسید . نگاهی سرد و متبخترانه که می توانست یک انسان خجالتی را در جا خشک کند . آدریان سرش را اندکی بالاتر از حد معمول نگه می داشت و چشمانش اغلب تنگ بود و گویی از ایین نوک بینی اش به افراد می نگریست . یکی از پاهایش را شاهانه روی پای دیگرش نهاده بود و دست راستش روی زانویش قرار داشت . همان دستی که نگین الماس انگشترش بوسه گاه میهمانان بود . تن آیدن لرزید . حتی فکر به این همه غرور و خود بزرگ بینی هم حالش را به هم می زد . آدریان با کمک همین مردم شاه شده بود و حالا این هیولا خود را برترین موجود سرزمین و یا حتی زمین می دانست اما دیگران گویی به این کبر اعتراضی نداشتند ، انگار این حق ادریان بود که چنین رفتاری را در پیش بگیرد . آیدن با خود اندیشید شاید ، همین عدم کبر و خاکی بودن ، عامل سقوط کریشنا می بود . کریشنا هرگز هیچ کس را مجبور به زانو زدن و یا بوسیدن دستش نکرده بود . هیچ وقت تمایلی به شنیدن القاب و عناوین یک شاه را نداشت . افکارش را پس زد . نمی خواست به کریشنا فکر کند .

میهمانان حالا تک تک و یا چند نفر چند نفر برای ادای احترام به آیدن می آمدند . زانو می زدند و سرشان را پایین می گرفتند و برای او با بیان های مختلف آرزوی سلامتی می کردند و از اینکه آیدن را بالاخره بعد از هفت سال بیرون از بستر بیماری می دیدند ، خرسندی خود را ابراز می داشتند . عده ای هم ، ورود آیدن را به عرصه مناسبات سلطنتی به فال نیک می گرفتند و نشانه بهبود بیماریش قلمداد می کردند .

" امیدوارم این روند بهبودی همچنان ادامه پیدا کنه و ولیعهد آیدن قهرمان رو سوار بر اسبش در میدان فرماندهی ببینیم . ما در این هفت سال برای سلامتی ایشون دعا کردیم و واقعا به خاطرشون ناراحت بودیم ."

آیدن صبر کرد تا این مرد دور شود و سپس با بی حالی و با صدای آرامی از آدریان پرسید :


romangram.com | @romangram_com