#درنده_ولارینال_پارت_115


آیدن که کلافه شده بود ، گفت :

- چی می خوای بشنوی بریان ؟ اون به زور هیجده ساله میشه ... یه دختر خیلی جوون که همسر منه . معلومه که نگرانشم . معلومه که تمام شب به این فکر می کنم که چطور برش گردونم به سرزمینش .

بریان مرموزانه به آیدن خیره شد :

- و نگو که راه حلش رو به دست نیاوردی آیدن ... چون بارها شبا بی جهت این راه حل به ذهن من هم رسیده .

آیدن چشمانش را بست و سعی در مهار خشمش داشت . مفس عمیقی کشید و پاسخ داد :

- احمقانه اس بریان . احتمالش خیلی ضعیفه .

بریان مصرانه گفت :

- به هیچ وجه ضعیف نیست آیدن . تو داماد کاستار هستی .. و اگه کاستار بدونه که دخترش توی قصر آدریان زندانیه و یه هدف مشترک برای جنگ داشته باشین ... مسلما می پذیره که بهت کمک کنه . آیدن! در طول این چند ماه ما فقط تونستیم سه هزار و پونصدتا نیرو به دست بیاریم که همشون نیاز به آموزش و تمرین دارن . سالاریال پر از منابع غذایی و نیروی تازه نفس و ماهره ... حمایت کاستار از ما یعنی احتمال پیروزی نزدیک به صد .

آیدن با عصبانیت فروخورده ای پاسخ داد :

- فکر می کنی خودم تا حالا بهش فکر نکردم بریان ؟ ... بارها با خودم اینا رو تکرار کردم . سالاریال یه سرزمین آباد و پر از منابع غذایی و نظامیه . یه سرزمین ثروتمند که در صلح و آرامش داره روزگار میگذرونه . سرزمینی که آرزوی پادشاهش داشتن نوه مشترک با پادشاه ولارینال بود . اون از من حمایت می کنه تا شاه بشم و دخترش ملکه ... ما بهش میگیم که زمستون چطور تموم میشه .. بخشی از سالاریال هم تحت تاثیر زمستون اینجاست ... محاله که ردش کنه . در ضمن ما نیاز به زمین های وسیع تری برای نیروهامون داریم . ما نیاز به یه برنامه منسجم داریم ... و همه این ها رو می تونیم با سالاریال به دست بیاریم .

- خب پس چی مانعت میشه ؟

آیدن سرش را پایین گرفت و گفت :

- نمی دونم ... احساس می کنم از قدمهای بزرگ برای تصاحب اون تخت می ترسم .. همیشه می ترسیدم ... وقتی از عطش تخت حرف می زدن ... وقتی از وفاداری تخت حرف می زدن .. وقتی بهش جون می دادن .. ازش می ترسیدم ... از تاجی که ازت شاه می سازه و با خودش به هر جا که بخواد می کشونه .

- تو از جنگ می ترسی آیدن ... از دیدن دوباره مردمی می میرن ... تو از سلطنت متنفری و از اینکه ببینی یه عده به خاطر سپردن سلطنت به تو بمیرن می ترسی اما آیدن .. ممکنه من خیلی معتقد به پیشگویی و خرافات به نظر نیام ... ولی انگار درباره عطش تخت ، حق با سالاره . این عطش برای نشوندن دالویش روی تخت ، بزرگترین جنگ دورانها رو راه انداخته . برای تخت اون موقع نسل و وراثت موثر نبود ... واسه همین شاه دالویش طلسم وفاداری تخت رو راه انداخت ... تا فقط از نسل اون روی تخت بشینن ... و مرگ آخرین وارثاش ... طلسم رو از بین برد و حالا تخت داره انتخاب می کنه ... و قول سالار ... حتی اگه لازم بشه همه شاه ها رو به زیر میکشه . من دیدم آیدن ... من تزلزل تخت رو با به دنیا اومدن تو به چشم دیدم ... کریشنا تمام تلاشش رو کرد تا باهاش مبارزه کنه اما نشد ... تو نشون کرده تخت بودی ... هم به عنوان وارث و هم به عنوان شاهی که اون می خواست .

آیدن یک قدم به عقب برداشت :


romangram.com | @romangram_com