#درنده_ولارینال_پارت_114
* * *
آیدن بریان را هل داد و غضبناک فریاد زد :
- بسه دیگه ... دیگه نمی خوام این حرکت احمقانه رو انجام بدم ... هر دفعه داریم تمرین می کنیم .... فقط اون رو می بینیم ... وقتی که می خنده .. وقتی که می جنگه ... وقتی راه می ره ... وقتی حرف می زنه .... تمومش کن این بازیو بریان ... دیگه نمی خوام کریشنا رو ببینم ، می خوام یادم بره چه شکلی بود .
بریان که روی زمین و کنار دیوار افتاده بود ، بازوان دردناکش را فشرد و گفت :
- هیچ چیزی حقیقت رو عوض نمی کنه آیدن .
آیدن لیوان آب را روی صورتش خالی کرد و پرسید :
- کدوم حقیقت ؟
- اینکه احساست بهش تغییری نکرده ...
آیدن نگاهش را از بریان دزدید :
- من تغییر کردم بریان ... قلبم دیگه هیچیو حس نمی کنه .
بریان پوزخندی زد :
- باور نمی کنم ... می تونم نگرانی برای همسرت رو توی نگاهت بخونم .
- دست بردار ... من شیلا رو فقط برای یه مدت کوتاه میشناختم .
- اما براش نگرانی .
- من بهش علاقمند نیستم .
- معلومه که نیستی اما خودت رو مسئول زندانی شدنش می دونی . دروغ میگم ؟
romangram.com | @romangram_com