#در_تمنای_توام_پارت_99
شکوفه گفت:بتونیم چشم شهین جان.
شهین با فاطمه و برادرش هم خداحافظی می کند.ناصر هم از ساسان ،شاپور و نکیسا.آلما صورت دوقلوها را ب*و*سید و گفت:تیتانا اینقد عمه رو اذیت نکنین.
شهرام خندید و گفت:حال میده
بهرام عین گربه شد و گفت:جیغش که بالا می ره فقط باید بخندی.
-وای که شما چقد آتیش پاره هستین.
بهرام سرش را خاراند و گفت:آلمایی زود بیا پیشمون می خوایم بترکونیم.
شهرام حرف برادرش را تایید کرد و گفت:چه کیفی کنیم!
-ای شیطونا! برین تا از هواپیما جا نموندین.
شهین و خانواده اش که رفتند.ساسان رو به آلما گفت:برنامه ات برای رفتن کی هست؟
-باید برم پیش یکی از استادا،نمره یکی از درسا رو هنوز رد نکرده،احتمالا از بابت این درس خیالم راحت بشه میرم.
ساسان سرش را تکان داد. به نکیسا که گرفته و ساکت مشغول رانندگی بود..گویی خارج از این دنیای هفت رنگ نگریست و صدایش کرد:نکیسا!
چشم نچرخاند.اما صدا را شنید.بله ی آرامی گفت.گوشهایش را به پدرش سپرد.ساسان گفت:این بار منو و مادرت نمی تونیم با آلما بریم،می خوام تو
همراهش باشی.تا قبل از اینکه حرکت کنین مرخصی بگیر.
آلما لب به اعتراض گشود:خب دایی جان من خودم تنها می تونم برم.
نکیسا آزرده از آیینه نگاهی به قیافه حق به جانب آلما انداخت.ساسان با تحکیم و حسی بزرگی و مخلوطی از خشونت گفت:یادم نمیاد تا حالا تنهایی
جایی رفته باشی که حالا بخوای بری.
پدر بودن و نگرانیش را با همین خشونت به رخ کشید اما آلما فقط تحکیم و خشونت داییش را دید.به آرامی و آزرده از این محدودیت ،گفت:بله دایی جون!
نکیسا آرامتر از همیشه انگار وزنه ای به زبانش آویزان کرده اند به آرامی گفت:حرفی ندارم،اتفاقا خیلی وقته مرخصی نگرفتم کلی مرخصی طلب
دارم،موافقت می کنن.
ساسان نگاهی از آیینه به قیافه درهم آلما انداخت..شاید این تحکیم لازم بود و شاید نقشه ایی که سالها در سرش پرورانده بود.گفت:پس آلما زود کاراتو
انجام بده با نکیسا هماهنگ کن برین عمه تو منتظر نزارین.
آلما مطیعانه سرش را تکان داد و گفت:چشم.
ساسان نفسی از آسودگی کشید.مطمئن بود اگر دختری داشت همین قدر باید رعایت می کرد.شکوفه اما خوشحال از این همراهی و شاید در اندیشه ی عشق.....
******************
بیتا مثل همیشه معترضانه گفت:به خدا اینقد از دست نریمان حرصم گرفته که نگو،بگو آخه پیرمرد جوجه تیغی ترم که تموم شد دیگه داره ترم تابستون
شروع میشه چرا نمره سمینارو رد نمی کنی؟آلما به حرص خوردنهای بی انتهایی بیتا لبخند زد و گفت:تو نریمان رو نمی شناسی آخه؟همیشه دیر نمره میده،عادتشه..اینقد حرص خوردن داره؟
بیتا بی توجه به توجیه آلما باز گفت:ااا،پرو رفتم بهش می گم استاد نمره درس رو رد کنین معدلم مشخص بشه میگه حالا چه عجله ایه...هه انگار دکتر
شده باید اینقد کلاس بزاره..با چه امیدی این جز هیدت علمی دانشگاس آخه؟
آلما با دستمال کاغذی عرق پیشانیش را پاک کرد و گفت:اینقد حرص نخور دختر،حالا که گفته تا آخر هفته نمره ها رو رد می کنه...ببین روزبه اومده دنبالت.
romangram.com | @romangram_com