#در_تمنای_توام_پارت_100


بیتا برگشت.با عشق به مردش نگریست و با لحنی که به نظر خاص می رسید و تنش دقایق پیش را نداشت گفت:قربونش برم با اینکه تو بیمارستان سرش

شلوغه اما همیشه خوش قولو وقت شناسه.

آلما نمی دانست چرا حسرتی به تلخی قهوه های نیم خورده شبانگاه در قلبش نشست.تلخیش آنقدر مشهود بود که آزردگیش را در چشمان سردش ح

کرد.هر چند قلبا برای بیتای دوست داشتنیش که خواهر محبوبش بود خوشحال بود.سعی کرد با شوخی این آزردگی نمایان در روشنایی چشمانش را

بگیرد:بابا خوش شانس با این شوهرت،برو معطلش نکن هوا گرمه.

بیتا با خفقان از این هوای دم کرده گفت:باشه تو نمیای؟

آلما به گیجی بیتا لبخند زد و گفت:آ؛ی کیو خوبه من ماشین آوردما.

-وا از بس از دست این نریمان حرص خوردم.حواس برام نمونده.

آلما دستش را پشت کمر بیتا نهاد او را کمی به جلو هل داد و گفت:برو دیگه..بیچاره علف زیر پاش سبز شد.

بیتا با سرخوشی ب*و*سه ایی در هوا برای آلما فرستاد و رفت.آلما با نگاهش بدرقه اش کرد و سوار ماشینش شد و به خانه بازگشت.

**********************

نکیسا با عصبیانیتی که چهره اش را فشرده بود از پله ها روان شد.یکراست به آشپزخانه رفت.اولین کسی که مثل همیشه توجه اش را جلب کرد آلما

بود.دخترک بی خیال و فارغ از خروش او مشغول خوردن صبحانه اش بود.و زری تند تند ظرفها را با سروصدا در ظرفشویی می شست.نکیسا سعی کرد

خونسرد و آرام باشد هرچند معلوم بود کاملا مصنوعی است:زری!

زری با شنیدن نامش که با غیظ ادا شده بود به سوی مرد همیشه خشمگین برگشت و گفت:بله آقا!

نکیسا نفسش را بیرون داد و گفت:زری مگه قرار نبود لباسای منو اتو کنی؟ هیچکدوم که اتو کرده نیست؟

زری خجالت زده از این فراموشی دستش را محکم روی دست دیگرش کوبید و گفت:وای آقا ببخشید پاک یادم رفت...حالا شما الان عجله داری؟

نکیسا با حرص گفت:زری دیرم شده الان باید برم سرکار.

آلما زیر چشم به حرص خوردنهای او نگاه می کرد.دلش سوخت.نکیسا هیچوقت تا الان بدون لباس اتو کرده از خانه بیرون نرفته بود و الان....

زری یکباره به سوی آلما که خود را مشغول صبحانه اش نشان می داد و فقط به مکالمات آنها گوش می داد برگشت و گفت:آلما خانم،من امروز دستم

حسابی بنده نمیشه شما زحمت اتو کشیدن لباساشو بکشی؟

آلما نگاهی به قیافه اخمو و مضطرب نکیسا انداخت.چقدر این چهره را با این اخم دوست داشت.بلند شد و گت:لباسات کجاست؟

باز عشق بود که با هیجان به قلبش سرازیر شد.لبخند محسوسی رو لبهای نکیسا دوید.:بیا تو اتاقمه.

آلما به همراهش به اتاق رفت.نکیسا جلوتر وارد شد بلوز و شلواری را از روی تختش به دست آلما داد و گفت:برام اتوش کن.

لبخندی کمرنگ روی لبهای آلما نشست.فکری مانند باد روی ذهنش پرواز کرد.نکیسا هیچ وقت نمی توانست کاری را با خواهش از کسی بخواهد.عادت

کرده بود که با لحنی دستوری بگوید.شاید بخاطر نحوه بزرگ شدنش یا بخاطر شغلش.لباسها را گرفت و با حوصله چیزی که در نکیسا اصلا حتی به مقدار

کمش هم وجود نداشت مشغول اتو کردن لباسها شد.نکیسا روبرویش نشست.محو شد.محو همان صورتی که روزی بی رحمانه او را از خود رانده

بود...واقعا با چه رویی چند شب پیش از او طلب عشق می کرد؟ خودش با زبانی تند و رفتاری خالی از احساسی قشنگ باعث همه ی این اتقاقهای سیاه

نازیبا شده بود.با این حال برایش دلتنگ بود. این دختر مغرور و سرد را می خواست.هر چند حکم بیرون شدنش از اتاق صادر شده بود و نکیسای همیشه

romangram.com | @romangram_com