#در_تمنای_توام_پارت_98


آرزویش بوده حالا بیرون از این اتاق وجودش را می طلبید.باورش سخت بود.این عشق را باور نداشت.نفرت نکیسا قابل باورتر بود تا عشقش!!

قلبش عاشق بود اما حسی داشت که او را از نکیسا دور می کرد.پریشانیش از این توجه های نکیسا بود....نکیسا اما پریشانتر از آلما نمی توانست

بخوابد.مرتب به این پهلو و آن پهلو می شد.خسته روی تخت نشست.دیگر نمی توانست.باید همین امشب با آلما صحبت می کرد.بلند شد و از اتاق خارج

شد.جلوی در اتاق آلما تردید به سراغش آمد.اما باز یقین جای خود را به تلقین تردید داد.آهسته ضربه ایی به در زد.صدای گرفته ی آلما توجه اش را جلب

کرد.در را باز کرد و داخل شد.آلما با دیدن نکیسا متحیر نگاهش کرد.نکیسا نفس عمیقی کشید و گفت:

-اومدم باهات حرف بزنم.

آلما روی تخت نیم خیز شد.به ساعت نگاه کرد.از 2 گذشته بود.

-حرفیم برا گفتن مونده؟!

نکیسا جلو آمد و گفت:آره مونده.

آلما با ضربان قلبی تند نگاهش کرد.انگار می دانست قرار است چه چیزهایی را بشنود.گفت:نکیسا برو بیرون نمی خوام بشنوم.

-حق نداری منو از گفتن منع کنی.

-گفتم نمی خوام بشنوم برو بیرون.

-آلما،فقط گوش کن.

آلما دستش را روی گوشهایش نهاد و گفت:نمی خوام لعنتی،نمی خوام برو بیرون.

نکیسا با غروری جریحه دار شده با بهت به آلما نگاه کرد.زمرمه کرد:آلما!

آلما با بغض گفت:اتاق خودمه برو بیرون.

نکیسا به عقب برگشت.حس خیلی بدی داشت.یک لحظه ماندن او را نابود می کرد.به سرعت به اتاق خود برگشت.برای اولین بار پی به ضعیف بون خود

برد.شکست در نی نی وجودش ذوق ذوق می کرد.دختری که عاشقش بود حتی فرصت حرف زدن هم به او نداده بود.بغض کرد.بغضی تلخ که اشکهایش را

جاری کرد.نکیسا اشک ریخت.برای اولین بار برای عشق اشک ریخت.غافل از آنکه آلما هم در اتاقش زانویش را با غم ب*غ*ل گرفته و اشک می ریزد.این عشق

برایش آنقدر تلخ بود که هر دو را به نابودی کشانده بود.آلما نمی توانست نکیسا را قبول کند.او قلبش را شکسته بود و هنوز هم قلب آلما ترمیم نشده

بود.ونکیسا بخشیده نشده بود.پس چطور می توانست نکیسا را قبول کند؟ نکیسا زندگیش را خراب کرده بود.همه فکر می کردند مقصر اوست که نامزدی را

بهم زده.کارش به بیمارستان کشید.چطور با این همه درگیری و گذشته تلخ با نکیسا کنار بیاید؟ هنوز هیچ چیز درست نشده بود.هنوز نکیسا بخاطر عشق

از غرورش کم نکرده بود.هنوز غرورش مهم تر بود.پس دلیلی برای گوش دادن به حرفهایش نداشت.او نکیسا را نمی خواست....

****************

فصل بیستم

-چشم عمه به روی چشم میام،بزارین نمره های امتحانمو بزنن.

شهین صورت آلما را ب*و*سید و گفت:منتظرم نزاریا زود بیا.

-چشم عمه!

شهین با شکوفه هم روب*و*سی کرد و گفت:بیاین منتظرتونم.

romangram.com | @romangram_com